وقتی نماز میخواند، حتی فرشتگان به آرامش میرسیدند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید احمد صالحینژاد» سوم آبان ۱۳۳۷ در روستای کلا از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علیاکبر و مادرش آسیه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. یکم آذر ۱۳۶۲ با سمت تکتیرانداز در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
وقتی نماز میخواند، حتی فرشتگان به معنای آرامش میرسیدند
وقتی نماز میخواند، حتی فرشتگان به معنای آرامش میرسیدند و دلت میخواست در حوالی نمازش، در لحظههای آرامشش نزدیک شوی. بیشتر اوقات پیشنماز میشد. از شبهای عملیات که صحبت میکرد، صورتش گل میانداخت. انگار از شب دامادیاش حرف میزند.
میگفت: «بچهها! دعای توسلشان که تمام میشد، تازه کارشان شروع میشد. از هم حلالیت میگرفتند. اشک میریختند. طلب شفاعت می کردند!»
احمد میگفت: «گاهی اوقات حنا آماده میکردم. دست و پاهایشان را حنا میبستم و میگفتم: حالا که میخواین داماد بشین این هم عطر و گلاب!»
(به نقل از همسر شهید)
بیشتر بخوانید: دلگویههای همسر با قاب عکس شهیدش
در خلوتهایش آسمان، سقف محرابش میشد
تمام دلش مسجد بود. هربار که آهی از دلش برمیخواست یا اشکی بر گونهاش جاری میشد، در خلوتهایش آسمان، سقف محرابش میشد و زمین خدا وسعت محرابش و به نماز میایستاد.
فرق نمیکرد کجاست و در چه موقعیتی و چه مکانی. مهم این بود که معبود صدایش میکند و او با ذرهذره وجودش پاسخ میداد و به نماز میایستاد. آرامآرام با ذکر، با عشق، با دعا، با شعورش به سجود میرفت و خدایش را میخواند.
هرجا که بود به معبودش پاسخ میداد. صدای اذان که برمیخاست، مشتاقانه به نماز میشتافت؛ حتی اگر بیابان بود و حتی در راه میگفت: «نماز بخوانیم بعد حرکت کنیم!»
(به نقل از همرزم شهید، محمود عالمی)
بیشتر بخوانید: «احمد» باور داشت نوبت عاشقی کوتاه است
خوش به حال لباسهایم که با احمد بودند
از خیاطی یک چیزهایی سر درمیآوردم. به همین خاطر لباسهایی را که به ما داده بودند، توانستم کمی دستکاری کنم و آبرومندانه به قالب خودم بدوزم. البته خیلی خوب نشده بود؛ اما از حالت اولش که خیلی گشاد و بیقواره بود، بهتر شد و قابل استفاده.
تو همان روزهایی که از لباسهای کرهای استفاده میکردم، شهید احمد به سراغم آمد و گفت: «آقای سفیدیان یه چیزی بهت میگم نه نگو!» گفتم: «چیه؟»
گفت: «من نرسیدم لباسمو تنگش کنم؛ شما لباستو با من عوض کن! چون شما وقت داری این کار رو انجام بدی.» من هم لباسهایم را درآوردم و به ایشان دادم و ایشان لباسم را پوشید و رفت. مدتی گذشت خبری از احمد نداشتم تا روزی که بچهها خبر شهادت ایشان را به من دادند. خوش به حال لباسهایم که با احمد بودند و بیچاره من...
انتهای متن/