تو چه میدانی چه گذشت آن شب یلدا بر من!
به گزارش نوید شاهد سمنان، به مناسبت شب یلدا، برشی از کتاب «یلدای بوارین»؛ خاطرهای از امانالله شادکام برای علاقهمندان منتشر میشود.
تو چه میدانی چه گذشت آن شب یلدا بر من!
وقتی فرمانده گردان، عبدالله شهروی پیغام فرستاد که در محاصره عراقیها هستیم و هرطور میتوانید بچهها را به عقب ببرید، با تقی و بهرام کمک کردیم و نیروهایی را که سالم بودند و میتوانستند سینهخیز بروند یا بدوند، به پشت پل خین رساندیم. من جلوتر میرفتم تا جایی را برای استقرار پیدا کنم که خطرش کمتر باشد. بچههایی را که با من آمده بودند، آن طرف پل، پشت خاکریز مستقر کردم و بالا و پایین میرفتم تا هرکسی را که از پشت سر میرسد، راهنمایی کنم. یک پست امداد هم آنجا بود، مجروحان را به آنجا میآوردند. نبیالله دیلمی مجروح شده بود و آنجا مرا دید و پرسید: «برادر شادکام! خبرداری عبدالله شهید شده؟» گفتم: «نه!» با اشاره، حدود آن نقطه را نشانم داد و گفت: «اگه میشه چند تا از بچهها رو بفرست اونجا.» دوسه تا از بچهها را فرستادم.
در همین گیرودار، تعدادی از نیروها سروکلهشان پیدا شد که لهجه مشهدی داشتند. آنها از کنار خاکریز دوجداره که بچههای ما سنگر گرفته بودند، به راهشان ادامه دادند و رفتند عقب. بچههایی را که فرستاده بودم دنبال عبدالله، دست خالی برگشتند. بعدا فهمیدم که پیکر عبدالله را بچههای لشکر پنج نصر به عقب برده بودند. انتظار داشتیم از فرماندهی تیپ کسی به ما سر بزند و وضعیتمان را از نزدیک ببیند. تا فردای آن روز هم کسی خبرمان را نگرفت. پیش خودمان گفتیم: «نکند فرماندهی خبر ندارد که چنین گردانی اینجاست، یا اینکه فکر کردند همه ما همان شب اسیر شدیم.» روز سوم بچهها به من فشار آوردند تا به عقب بروم و فرماندهی تیپ را پیدا کنم و وضعیت بچهها را به او بگویم تا تکلیف را مشخص کند که همینجا بمانیم یا برگردیم. با دل پُر راه افتادم و با ماشینی که عقب میرفت، رفتم مقر تاکتیکی تیپ را پیدا کردم. آقای احمدی، فرمانده وقت تیپ ۱۲ قائم آنجا بود. چشمم که به او افتاد، بغضم ترکید و گریه امانم نداد. چنان هقهق میکردم که شانههایم میلرزید. دستم را گرفت و برد پشت سنگر و گفت: «پسرجان! چیه؟ چی شده؟ از کجا اومدی؟»
دید نمیتوانم حرف بزنم، گفت: «هرچی دلت میخواد گریه کن، تا سبک بشی. هر موقع تونستی حرف بزنی صدام بزن.» بعد از مدتی که حالم بهتر شد، گفتم: «حاج آقا! این چه وضعشه؟ اون از شب اول که ما رو توجیه نکردند و بردن جلو، تا امروز هم کسی نیومده ببینه ما مردهایم یا زنده! نه پتو داریم، نه غذای درست و حسابی. بچهها از سرما تا صبح یخ میزنن. میدونم که خودتون درگیر عملیات بودین و فرصت نداشتین، حداقل یکی رو میفرستادین تا مشکلاتمون رو از نزدیک میدید.» آقای احمدی هم با خونسردی تمام گفت: «اسمت رو که نمیدونم، نمیدونم چه کاره گردانی، ما به فکرش بوده و هستیم، قراره که نیرو بیاد و عوضتون کنیم. همینکه نیروی جدید برسه، میفرستیم. وقتی نیرو رسید، شما بچههاتون رو سوار تویوتا کنین و برگردونین عقب.» خداحافظی کردم و رفتم.
وقتی نیروهای تازه نفس بهجای ما آمدند، به قصد پادگان قائمیه دزفول سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم. درد فراق و سنگینی دوستان شهیدم، دلم را آتش میزد و این سرودهها بیاختیار بر لبانم جاری شد:
تو چه میدانی چه گذشت آن شب یلدا بر من!
شب یلدایی که در شکل قصه اصحاب کهف
غم آن مثل شب عاشورا
شب دیدار مراد یاران، که نبردند ما را
نقل و شیرینی و آجیل آن شب
زخمهای تن یارانم بود
و من از آوازم جز نفسی برنمیشد به برون از غم و درد
گریهام هیهی بود
دیدگانم جاری، جای سرشک[۱]، خون از آن میغلطید
تنم از خستگی و درد به خود میپیچید
تن خسته از غم، بیرمق بود؛ ولی تو چه میدانی که چه گذشت آن شب یلدا بر من
دشمن از هر جانب تنبهتن میگردید توی تاریکی شب با یاران
لحظهها پُر میگشت از صدای تندر، تندر آن شب به خشم آمده بود
طبل رسوایی خود را میزد، گوش من خسته ز آوازش بود
تن یارانم را میدرید از آتش، کس نداند بهجز آن یارانی که در آنجا بودند
تو چه میدانی که چه گذشت آن شب یلدا بر من
وقتی رسیدیم به پادگان و جای خالی دوستان را دیدیم، قلبمان داشت از جا کنده میشد. یاد هرکدام از آنها جگرمان را آتش میزد. هیچکس حال و حوصله صحبت کردن نداشت. دائم این اشعار را با خودم زمزمه میکردم.
(به نقل از معاون گروهان دوم گردان امام سجاد(ع)، امانالله شادکام)
****
[۱] اشک خونآلود، شراره آتش که بجهد
انتهای متن/