قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمد آقاشنایی»
هم‌رزم شهید «سید محمد آقاشنایی» نقل می‌کند: «بعد از این که از پارکینگ خارج شدیم، از زیرگذر به فلکه آب رسیدیم. من کنار فلکه ایستادم و گفتم: حالا آدرس بده تا زودتر بریم دکتر. حاجی یه نگاه به من کرد و در حالی که می‌خندید، برگشت به حرم امام رضا (ع) اشاره کرد و گفت: دکتر آقاست!»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید سید محمد آقاشنایی پانزدهم بهمن ۱۳۱۸ در روستای چهارده کلاته از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش سید آقا و مادرش بلقیس نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. شغلش آزاد بود. سال ۱۳۴۳ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و سه دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و بر اثر اصابت ترکش، دست و پای چپش قطع شد. چهارم آذر ۱۳۸۵ در شهرستان زادگاهش بر اثر شدت جراحات به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

خوش به حالتون دست ما رو هم بگیرین!

گاه‌گاهی که ناراحت و یا از مسئله‌ای دلگیر می‌شد به گلزار شهدا می‌رفت و در آنجا با شهدا خصوصاً شهید سیدیحیی شعنی دردِدل می‌کرد و می‌گفت: «شما رفتین و ما رو تنها گذاشتین، خوش به حالتون دست ما رو هم بگیرین.»

(به نقل از فرزند شهید، سید محسن آقاشنایی)

بیشتر بخوانید: پُل چوبی، توفیق زیارت امام رضا (ع) شد

گویی امام رضا (ع) شفایش داده بود

دو ماهی می‌شد که به دلیل اثرات ناشی از شیمیایی نمی‌توانست خوب صحبت. کند حرف‌هایش را با اشاره می‌گفت یک روز که او را دیدم از احوالش جویا شدم؛ با اشاره گفت: «روز شنبه ساعت چهار بعدازظهر مشهد نوبت دکتر دارم. گفتم: «خودم همرات می‌آم می‌برمت دکتر.»

صبح روز شنبه بعد از این که مرخصی گرفتم به اتفاق دوسه نفر دیگه از اقوام به راه افتادیم. با توجه به وضعیتش رانندگی را به عهده گرفتم. ساعت یک بعدازظهر به نیشابور رسیدیم. گفتم: «هرچه سریعتر نماز بخونیم، ناهار بخوریم که به موقع به مطب دکتر برسیم.» حاجی اشاره کرد: «عجله نکن می‌رسیم.»

بعد از ساعتی استراحت، حرکت کردیم. حدود ساعت چهار به مشهد رسیدیم. به حاجی گفتم: «آدرسو بده تا از راهی بریم که ترافیک نباشه.» حاجی با اشاره گفت بریم زیارت گفتیم: «دیر می‌شه.»

با تأکید گفت: «بریم حرم.» من که در این سفر بیشتر فرمان‌بُردار حاجی بودم اطاعت کردم و به زیارت رفتیم. در این مدت دل تو دلم نبود. خداخدا می‌کردم که بتوانم هرچه سریع‌تر حاجی را به دکتر برسانم و بعد با خاطری جمع به زیارت بیایم. یک ساعتی زیارت و نماز ادامه داشت. در این مدت بار‌ها متوجه حاجی بودم که او غرق در نیایش بود. بالاخره اشاره کرد بریم.

بعد از این که از پارکینگ خارج شدیم، از زیرگذر به فلکه آب رسیدیم. من کنار فلکه ایستادم و گفتم: «حالا آدرس بده تا زودتر بریم دکتر. حاجی یه نگاه به من کرد و در حالی که می‌خندید، برگشت به حرم امام رضا (ع) اشاره کرد و گفت: «دکتر آقاست!»

اشک در چشمانم جمع شده بود. نگاه عاشقانه حاجی به گنبد طلایی آقا بود که از آنجا دور شدیم.

(به نقل از هم‌رزم و دوست شهید، اسفندیار سفیدیان)

جنگ به درگیری تن به تن رسید

در عملیات والفجر هشت سید محمد فرماندهی دسته را به عهده داشت. گروهان قمربنی‌هاشم از گردان حضرت موسی‌بن‌جعفر (ع) به فرماندهی حاج رجب بیناییان، رودخانه عظیم و پرتلاطم اروند را پشت سر گذاشت و در جزیره ام‌الرصاص عراق با دشمن درگیر شد. شب از نیمه گذشته بود. سنگر‌های دشمن یکی پس از دیگری فتح می‌شدند.

جنگ به درگیری تن به تن رسید. در همین بین نارنجکی از طرف دشمن به سوی دسته سید محمد پرتاب شد. برای این که بچه‌های گروه صدمه نبینند نارنجک را برداشت تا به سوی دشمن پرتاب کند که نارنجک منفجر شد و دست و پای چپ او را قطع کرد و ده‌ها ترکش به نقاط دیگر بدنش اصابت کرد. سید ماه‌ها در بیمارستان‌های متعدد و منزل بستری شد تا حالش رو به بهبودی رفت. او با دست قطع شده و پای مصنوعی و وجود چندین ترکش در بدن هرگز از فعالیت و انجام کار خیر مانند ساختن حسینیه و مسجد و امامزاده محمد (ع) دیباج دست برنداشت.

چند سالی نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت بسیج بود، تا جراحات متعدد بالاخره این مرد دلیر عرصه تلاش را در بستر بیماری انداخت و بدنش به تدریج از کار افتاد. چندین سال متوالی این سید بزرگوار درد و رنج ناشی از جنگ را تحمل کرد و سرانجام بعد از بیست سال مبارزه، تلاش، جهاد و خدمت در شامگاه شنبه چهارم آذر ۱۳۸۵ به دیدار محبوب شتافت و در جوار حق آرام گرفت.

(به نقل از هم‌رزم و دوست شهید، اسفندیار سفیدیان)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده