رضایت پدر را با شهادتش کامل کرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید مصطفی پهلوان سیام شهریور ۱۳۴۱ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمدهادی (فوت ۱۳۶۵) و مادرش امالبنین نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته امور تربیتی و مشاوره درس خواند. معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیی شهرستان سمنان به خاک سپردند.
خیلی از شهدا بهشون نمیاومد شهید بشن
یکی از اقوام، شهید شده بود. همه ناراحت بودیم، بیشتر از همه مصطفی. ناراحتیاش را که دیدم، گفتم: «داداش! من که باورم نمیشد، این آقا یک روز شهید بشه.» پرسید: «چطور مگه؟» گفتم: «هرکس میخواد شهید بشه، از ظاهرش معلومه، ولی این اصلاً به ریخت و قیافه ظاهریش نمیاومد شهید بشه.»
لبخندی زد و گفت: «آبجی! خیلی از شهدا بودن که بهشون نمیاومد شهید بشن. ما هم باید سعی کنیم، ملاکمون خدایی باشه. به قول معروف ما درون را بنگریم و حال را.»
(به نقل از خواهر شهید، زهرا پهلوان)
کار، دختر و پسر نمیشناسد
مثل همیشه، ایام خانه تکانی با روزهای امتحانات ثلث دوم یکی شده بود. یک دستم کتاب بود و یک دستم خاکانداز. داشتم قالیچه را تا میزدم که مصطفی از راه رسید. قالیچه را از من گرفت. خوب آن را تکان داد و گفت: «شما دیگه برو سر درست.»
قبول نکردم و گفتم:«عیبی نداره، درس هم میخونم. تا وقتی دختر خونه است، درست نیست تو این کار رو انجام بدی.» جارو و خاکانداز را از من گرفت و با خنده گفت: «کار دیگه پسر و دختر نمیشناسه. مشروط بر این که شما کار پسر خونه رو هم قبول داشته باشین.»
(به نقل از خواهر شهید، زهرا پهلوان)
هر کدام از ما یک بهشتی خواهیم شد
آمدم خانه. دیدم مصطفی به شدت گریه میکند. نگران شدم و گفتم: «چی شده؟ چرا این جوری گریه میکنی؟» در حالی که هقهقِ گریه امانش را بریده بود، گفت: «نمیدونین چی رو از دست دادیم، چشم امید همه بود.»
هول کردم و گفتم: «بچهها طوری شدن؟ نکنه بلایی سر بابات اومده باشه؟» با ناراحتی و گریه گفت: «از بابام جلوتر بود، پدر همه بود.» گفتم: «بچهجان! حرف بزن ببینم چی شده، تو که کم طاقت نبودی، حالا چی شده این طوری آه و ناله میکنی؟»
در حالی که آرامتر شده بود، گفت: «منافقین خیال کردن با کشتن اینها میتونن ما رو از میدون بیرون کنن، اما غافلن که هر کدوم از ما میشیم یک بهشتی.»
(به نقل از مادر شهید)
رضایت پدر را با شهادتش کامل کرد
تماس گرفتم با جبهه و گفتم: «مادرجان! قرار بود برای مراسم سالگرد بهت بگیم، حالا زنگ زدم خبرت کنم.» گفت: «نه مادر! نمیتونم برگردم.»ناراحت شدم و گفتم: «دیدی مصطفی گفتم نرو، حالا دلت مییاد توی سال بابات شرکت نکنی؟»
جواب داد: «مادر! اصل اینه که رضایت بابا رو به دست بیارم. بابا هم راضیه به این که عوض سالگردش توی عملیات شرکت کنم.» حرفی برای گفتن نداشتم. در همان عملیات رضایت پدر را با شهادتش کامل کرد.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/