خندههایی که اتفاقی در پشت سر داشت
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید نعمتالله رادمند یکم بهمن ۱۳۴۵ در روستای فراوان از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، کشاورز بود و مادرش مریم نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم بهمن ۱۳۶۵ در بمباران هوایی محور اهواز خرمشهر به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
صبور و با روحیه به هنگام بیماری
حدود شانزده هفده سالش بود که به سختی مریض شد. امیدی به زنده ماندنش نبود. به خاطر صبوری و روحیه بالا، ظاهرش نشان نمیداد که مریض است. هرکس به دیدنش میآمد، با او شوخی میکرد و او را میخنداند. بعضی هم به شوخی میگفتند: «او که از ما سالم تره، چرا توی رختخواب خوابیده؟»
وقتی این حرفها را میشنید، عکسالعملی نشان نمیداد. تا جایی که برای ما هم سؤال شده بود. گفتم: «نعمت! حرف دکتر رو گوش کنم یا بیتوجهی خودت به مریضیات رو؟ اگه درد نداری خوب بلند شو و رختخوابت رو جمع کن.»
اشاره کرد به من که جلو بروم. آهسته گفت: «آبجی! اگه من درد نداشته باشم که نمیخوابم. حالا اگه سروصدا کنم و به هرکس که به دیدنم میآد، دردم رو بگم، میتونن درمون کنن؟ غیر از اینه که بابا و ننه هم ناراحت بشن؟»
(به نقل از خواهر شهید، فاطمه رادمند)
بیشتر مراقب پدر و مادر باش
کنار تنور نشسته بودم و نان محلی درست میکردم. پسرم محمد، ایستاده بود و نان گرمی را که درآمده بود، میخورد. نعمت از بیرون آمد. وقتی دید نان میپزم آمد پیشمان. تکه نانی برداشت و خورد. گفت: «ننه! قربون نون پختنت برم. سربازی برم دیگه اونجا تافتون نیست چکار کنم؟ اگه خواستی چیزی برام بفرستی تافتون بفرست.»
کمی سربهسرم گذاشت. بعد هم خیلی جدی به برادرش گفت: «داداش! من که دارم میرم سربازی، بابا و ننه پیر شدن، نکنه اونها رو فراموش کنی، چون به گردن ما حق زیادی دارن. اگه خواستی خونه بسازی، همین نزدیکیها باشه. پیرمرد و پیرزن گناه دارن باید بیشتر مراقبشون باشی!»
(به نقل از مادر شهید)
تربیت دخترها با مادر است
تشنهام شده بود. دخترم توی خانه بود. صدایش زدم: «دختر! یک لیوان آب بیار، از تشنگی خفه شدم.»
نعمت میخواست برود که محمد گفت: «من خودم میرم.»
همان لحظه دخترم آب را آورد. نعمت به خواهرش گفت: «آبجی! بیرون که مییای لباس بلندتر بپوش. نکنه یک موقع فکر کنی توی حیاط و چهار دیواری خودت میتونی با لباس کوتاه و سر برهنه بیرون بیای.»
با لحن مهربانی گفت: «تربیت دخترها با توست. خوب باشن یا بد، مردم میگن فلانی دختر مریم خانمه.»
(به نقل از مادر شهید)
عروسکی برای خداحافظی
سرباز سپاه بود و سمنان خدمت میکرد. خیلی دلش میخواست برود جبهه، ولی فرماندهاش موافقت نمیکرد. یک شب آمد خانهمان و گفت: «میخوام فردا برم جبهه. هرطوری بود، فرمانده رو راضی کردم.»
دخترم آن موقع سه چهار ساله بود، گفت:« عمو! میخوای بری جبهه صدام رو بکشی؟»
گفت: «آره عموجون! اگه دستم بهش برسه، تکهتکهاش میکنم. حیف که فعلاً دستمون به او نمیرسه.»
یک عروسک هم برای دخترم خریده بود، بهش داد و رفت.
(به نقل از زن برادر شهید، رقیه دهقان)
خندههایی که اتفاقی را در پشت سر داشت
یکی از دوستان نعمت تعریف میکرد: «شب قبل از بمباران، چند نفر توی یک سنگر دور هم نشسته بودیم. اون شب گفتیم و خندیدیم. او نی میزد و یکی از بچهها هم میخوند. پاسی از شب گذشته بود. با هم خداحافظی کردیم که بریم بخوابیم. او گفت: «بچهها این خندههای ما، یک چیزی پشت سر داره.» فردا ظهر که آماده شده بودیم برای وضو و نماز، هواپیماهای بعثیها اومدن و منطقه رو بمباران کردن. چند نفر مجروح شدن و نعمت و چند نفر دیگه هم شهید.»
(به نقل از خواهر شهید، فاطمه رادمند)
انتهای متن/