چادر از فاطمه زهرا است، باید رهرو حضرتش باشی
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید قدرتالله الیاسیتویه نهم خرداد ۱۳۴۵ در روستای تویهرودبار از توابع شهرستان دامغان متولد شد. پدرش رمضانعلی و مادرش مدینه نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. شاگرد خیاط بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ با سمت خدمه توپ در بمباران هوایی ارتفاعات گرمدشت به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از خواهر شهید، زهرا الیاسی است که تقدیم حضورتان میشود.
چادر از فاطمه زهرا است، باید رهرو حضرتش باشی
میگفت: «فکر نکنی خواهر نداری، تنهایی! من مثل خواهرتم فکر نکن برادرتم.»
آشپزی که میکردم، میآمد بالاسرم میایستاد؛ هر چی میخواستم به دستم میداد و کمکم میکرد. همین که از مدرسه میرسیدم خانه، از نمرههایم میپرسید و درسهایم.
میگفت: «درسهاتو خیلی خوب بخون. کنار آن قرآن هم یاد بگیر. کلاس قرآن میرفتم. خودش هم در یادگیری بهتر، کمکم میکرد. میگفت: «زهراجان! قرآن را با ترجمهاش بخوان.» از این که میدید، قرآن خواندن را یاد گرفتم، خوشحال بود.
شبهای جمعه میگفت: «امشب دعای کمیل بخونید.» شبهای چهارشنبه هم که من نیستم، چند تا از دوستانت رو دعوت کن و با هم دعای توسل بخونین.» سفارش به خواندن دعای عهد میکرد و میگفت: «روایت داریم، هرکس چهل روز صبح این دعا را بخونه، از یاران حضرت مهدی (عج) میشه. به مادر و پدر احترام بگذار و در کارها کمک به حالشان باش.»
من را با خودش میبرد، شهر برایم لباس میخرید، دور میزدیم، میرفتیم سینما. پول توجیبی بهم میداد. برام کفش میخرید. یک بار دید، هنگام راه رفتن، کفشم صدا میدهد. گفت: «آبجی! دیگه این کفشها رو پات نکن، زشته، مناسب تو نیست.» گفتم: «اینا رو خودت برام خریدی، حالا میگی نپوشم؟!» گفت: «وقتی من اونو خریدم نمیدونستم این جوری صدا میده؛ دیگه نپوشش، بهترشو برات میخرم. آبجیجان! درست نیست، بدون چادر هم بری بیرون. چادر از فاطمه زهراست، اسمت هم که زهراست، پس چادر سرت کن. باید رهرو حضرتش باشی.»
یک بار که روسریام عقب رفته بود، دیدم سرسنگین شده و با من حرف نمیزند. گفتم: «چی شده قدرتالله؟» گفت: «مگه نگفتم حجابتو رعایت کن و روسری تو درست سرت کن؟» الآن وقتی یک مقدار روسریام عقب میرود، یاد او میافتم و فکر میکنم پشت سرم ایستاده و میخواهد بگوید: «باز روسریات عقب رفته؟!»
بیشتر بخوانید: حضرت زهرا (س) به مادر شهید نگاه میکنه
اینجا قبر منه
بار آخری که آمده بود مرخصی، رفت سر مزار و کنار قبر شهیدی نشست. به دوستانش گفته بود: «اینجا قبر منه. این بار که برم شهید میشم و دیگه برنمیگردم. نگذارید پدر و مادرم غصه بخورن و گریه کنن. بابت حرفهای امروز هم چیزی بهشون نگین.»
انتهای متن/