هر چقدر دلت میخواهد طواف کن!
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید نعمتالله رادمند یکم بهمن ۱۳۴۵ در روستای فراوان از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، کشاورز بود و مادرش مریم نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم بهمن ۱۳۶۵ در بمباران هوایی محور اهواز خرمشهر به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
آخرین بدرقه
آخرین بار که میخواست برگردد، قرار بود با دوستانش از گرمسار به جبهه بروند. گفت: «پس من امشب میرم خونه داداش، تا صبح با بچهها برم.» من هم با او رفتم گرمسار. مثل این که کسی میگفت: «هرچی میخوای نگاهش کنی و باهاش حرف بزنی همین امشبی اون پیشته. بعد دلت میسوزه که چرا قد و قامتش رو نگاه نکردی.» به همه حرکات و کارهایی که انجام میداد، خوب نگاه میکردم. موقع خوابیدن به عروسم گفتم: «جای من رو هم پیش نعمت بنداز.»
چند بار تا صبح بیدار شدم و بالا پوشش را نگاه کردم که از رویش نیفتاده باشد. صبح شد و تا جلوی مسجد جامع بدرقهاش کردیم. سوار مینیبوس شد و برای هم دست تکان دادیم و ماشین حرکت کرد. دلم کنده شد. فقط برای سلامت ماندنشان دعا کردم و صدقه دادم. ده پانزده روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: خنده هایی که اتفاقی در پشت سر داشت
زنده ماندن اسم نعمت
دو تا از عروسهایم حامله بودند. دلم میخواست لااقل یکی از نوههایم پسر باشد و اسمش را نعمت بگذارم. یک شب به خوابم آمد و گفت: «به زن داداشها بگو، هر کدوم از شما که پسر آوردین اسم منو روش بذارین.»
از یک طرف نمیخواستم یک موقع خلاف میل آنها باشد و از طرفی هم دلم میخواست اسم نعمت تو خانوادهمان زنده بماند. تا این که موضوع خواب را به آنها گفتم. بعد هم خواستم اگر دلشان میخواهد، اسم دیگری بگذارند و رودربایستی نداشته باشند. یکی از آنها پسر آورد و اسمش را نعمت گذاشت.
(به نقل از مادر شهید)
هرچقدر دلت می خواهد طواف کن
آخر عمرى خدا توفیق داد تا به زیارت خانهاش بروم. از این که کسی به عنوان محرم همراهم نبود، رفت و برگشت و زیارت سختم بود. همیشه از خدا میخواستم که خودش کمک کند. نمیخواستم زحمتی برای دیگران باشم. یک شب خواب دیدم هم اتاقیهایم من را صدا میزنند: «نماز شده بلند شو بریم حرم.» وضو گرفتم و آماده شدم. از در حرم که وارد شدم و چشمم به صحن افتاد، جمعیت را از همیشه بیشتر دیدم.
گفتم: «خدایا! توی این جمعیت چطور زیارت کنم؟ چطور برگردم؟» در همین حال، یک مرتبه دیدم جمعیت غیبشان زد و صحن خلوت شد. با خوشحالی به طرف خانه خدا رفتم. به مقام ابراهیم که رسیدم، دیدم کسی خوابیده و من را صدا میزند. به نظرم صدایش آشنا بود. جلو رفتم. دیدم نعمت است. خوابیده و پارچهای که شبیه پارچه روی کعبه است، روی خود انداخته و فقط سرش بیرون است. گفت: «هرچی دلت میخواد طواف کن!» سه بار این جمله رو گفت.
پرسیدم: «این همه جمعیت کجا رفت؟» غصهام گرفته بود که چطوری طواف کنم و توی این شلوغی چطوری هتلمان را پیدا کنم. گفت: «تو چکار داری که جمعیت کجا رفت؟ مگه از خدا نخواستی کمکت کنه که بتونی طواف کنی؟» با خیال راحت طواف کردم، بعد هم مثل این که کسی من را تا هتل آورد.
با صدای اذان بیدار شدم. چند تا از کسانی که در هتل بودند، آمدند تا با هم به نماز برویم. راحتتر از دفعات قبل نماز خواندم و زیارت کردم. دیگر احساس میکردم نعمت با من است. اول که رسیدم، به بچههایم گفتم: «اول من رو ببرین سر قبر نعمت، بعد بریم خونه.»
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/