قسمت نخست خاطرات شهید ارتش «قدرت‌الله الیاسی‌تویه»
چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۲۶
مادر شهید «قدرت‌الله الیاسی‌تویه» نقل می‌کند: «ناهارش را خورد و گفت: مادر! اگه کسی شهید بشه، مادرش گریه و زاری کنه، به سرش بزنه، لباسشو پاره کنه، حضرت زهرا (س) نگاهش می‌کنه؟!»

حضرت زهرا (س) به مادر شهید نگاه می‌کنه

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید قدرت‌الله الیاسی‌تویه نهم خرداد ۱۳۴۵ در روستای تویه‌رودبار از توابع شهرستان دامغان متولد شد. پدرش رمضانعلی و مادرش مدینه نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. شاگرد خیاط بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ با سمت خدمه توپ در بمباران هوایی ارتفاعات گرمدشت به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

امانت الهی

یک روز آمد و گفت: «مادر! می‌خوام برم جبهه.»

گفتم: «من نمی‌ذارم بری جبهه! می‌ترسم که ...»

گفت: «نه! باید برم.»

دفترچه خدمت سربازی اش را گرفت. ناخواسته و با ناراحتی آن را دادم دست آقا رمضانعلی. نگاهی به دفترچه انداخت و گفت: «حالا چرا ناراحتی؟» گفتم: «آخه، الآن با این شرایط، هرکسی بره سربازی، ممکنه دیگه برنگرده.»

ایشان گفت: «فرزندان ما امانت‌هایی هستند که خدا به ما داده. مال ما که نیست. خودش داده خودش هم هر وقت بخواد می‌گیره. اینجا باشه، جبهه باشه، فرقی نمی‌کنه خانم!»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: مبادا مورد سوء استفاده دشمنان قرار گیرید

زن! دلتو دریایی کن!

رفته بود تیراندازی؛ تازه رتبه اول رو هم کسب کرده بود. همان جا پدرش گفت: «قدرت‌الله دیگه برای ما نیست.»

نمی‌دانم چرا این حرف را زد: «زن! دلتو دریایی کن!»

گفتم: «چی بگم؟ هرچی خدا بخواد، همون می‌شه.» بعد از پایان دوره آموزشی، فرستادنش تهران. بهش گفتند: «شغلت چیه؟»

گفت: «خیاط.» او را فرستادند خیاط خانه.

می‌دید بعضی را جدا می‌کنند و می‌خواهند آن‌ها را ببرند خط، گفته بود: «مگه خون من رنگین‌تر از اوناست؟ من می‌خوام برم خط.» هفته بعد هم نامه داد و گفت: اهوازم و گرمدشت.»

حضرت زهرا (س) مادر شهید رو نگاه می‌کنه

مشهدی رمضانعلی گفت: «این مجروح شده، نمی‌خواد به ما چیزی بگه.» آن شب گذشت و صبح شد. گفت: «مادر! هرچی لباس تو خونه هست، ارتشی و غیر ارتشی، همه را جمع کنین.»

گفتم: «مادر چته؟ این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ تو که قبلاً همه لباس‌هاتو‌ نمی‌بردی!» گفت: «مادر! این لباس‌ها مال بیت‌الماله این دفعه می‌خوام همه را ببرم، نباید دیگه تو خونه باشه.»

لباس‌هایش را جمع کردم، یک کلاه و دستکش هم بود؛ آن‌ها را هم برداشت. ظهر شد، ناهارش را خورد و گفت: «مادر! اگه کسی شهید بشه، مادرش گریه و زاری کنه، به سرش بزنه، لباسشو پاره کنه، حضرت زهرا (س) نگاش می‌کنه؟!»

گفتم: «مگه تو می‌خوای بری شهید بشی؟!»

گفت: «نه! من که لیاقت شهید شدن ندارم!»

رفت تو اتاق به باباش گفت: «باید ساک منو بگیری بیاری جلوی سرویس.»

با خودم گفتم: «این بچه چرا این کار‌ها را می‌کنه؟! هیچ‌وقت به باباش چنین حرفی نمی‌زد!»

پدر ساک را از دستش گرفت و با هم رفتند لب جاده. هنوز سرویس نیامده بود، ایستاده بودند. بعد از مدتی ماشین آمد؛ سوار شد و پیاده شد. دوباره پدرش را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد و رفت و پدر برگشت خانه گفت: «مدینه! امروز قدرت یه حال دیگه‌ای داشت، حالتش طبیعی نبود. نمی‌دانم ...!»

چرا به بابا نمی‌گی من شهید شدم؟

صبح روز یکشنبه زنگ زد؛ شب همان روز هم شهید شده بود، ولی ما بی‌خبر بودیم.

فردا صبح با هم رفتیم دامغان. هر آشنایی را می‌دیدیم می‌پرسید: «روستا چه خبر بود؟»‌

می‌گفتیم: «امن و امان، خبری نیست.»

برای عیادت یکی از دوستان رفتیم بیمارستان. آنجا یک نفر گفت: «دیشب پنج شهید آوردند، یکی از آن‌ها الیاسی است.» تا گفت الیاسی، دست بر پشتِ دست زدم و گفتم: «دیدی پسرم شهید شد!» آمدم بیرون به برادرش گفتم «مادر! می‌گن پنج تا شهید آوردن، یکی از آن‌ها الیاسیه.»

پسرم گفت: «نه مادر! قدرت که تازه زنگ زده، الیاسی زیاده.» دلم آرام و قرار نداشت. شب همان روزی که زنگ زد، خواب دیدم که صدا زد: «مادر! چرا به بابا نمی‌گی که من شهید شدم؟!»

صبح بود که زنگ در به صدا درآمد. بچه‌ها در را باز کردند، پدرش بود. رفته بود سرکار که از شهادت قدرت خبردار شده بود و برگشت خانه.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده