قسمت دوم خاطرات شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی»
پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۰۹
خواهر شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی» نقل می‌کند: «مردم روستا می‌گفتند: بعضی شب‌ها که از بیرون به خانه برمی‌گردیم، می‌بینیم که کنار حیاط، مقداری قند، روغن، برنج و از این قبیل چیزها گذاشته‌اند و هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم این وسایل از کجا آمده است، اما بعد از شهادت ایشان، دیگر از این کمک‌ها خبری نبود.»

س

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدحسین قربانی محمدآبادی پنجم اسفند ۱۳۳۰ در روستای محمدآباد از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش صفرعلی (فوت ۱۳۳۹) و مادرش ام‌النسا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند بهداری بود. سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم آذر ۱۳۶۰ با سمت بهیار و تیربارچی در بانه توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مدفن او در گلزار شهدای روستای محمدآباد واقع است.

 

انگار بر سرِ راهم ظاهر می‌شد

هروقت می‌خواستم به باغمان بروم، از کنار مزار ایشان می‌گذشتم و بی‌اختیار دستم به طرف روسری و چادرم می‌رفت و آن‌ها را درست می‌کردم، انگار او آنجا بود و مثل گذشته برای رعایت حجاب به من تذکر می‌داد.

(به نقل از خواهر شهید، زینب قربانی محمدآبادی)

همیشه در کنار ما است

با حال بدی به خانه برگشت. قدرت حرف زدن نداشت. بعد از مدتی با بغضی که در گلویش جای گرفته بود، گفت: «داشتم روی زمین کار می‌کردم که ناگهان حسین آمد و گفت: «بیل را به من بده و شما استراحت کن. من بقیه کار‌ها را انجام می‌دهم.» گفتم: «نه خسته نیستم، اما او با اصرار بیل را از من گرفت و من هم در کناری نشستم. تا به خود آمدم دیدم هیچ‌کس آنجا نیست.»

(به نقل از خواهر شهید، زینب قربانی محمدآبادی)

بیشتر بخوانید: فرزند یک ماهه، به استقبال پیکر پدر آمده بود

جهاد تبیین

با یکی از آشنایان به خانه آمد. خیلی نگذشت که با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. مادرم وارد اتاق شد و گفت: «چرا فریاد می‌زنی؟»

پاسخ داد: «مادرجان! هرچه از صبح تابه‌حال با این مرد حرف می‌زنم و سعی می‌کنم تا امام خمینی را به او بشناسانم، باز او حرف خود را می‌زند و مخالفت می‌کند.» مادرم هم وارد بحث شد؛ اما همچنان آن مرد روی حرف خودش پافشاری می‌کرد. بالاخره محمدحسین با عصبانیت آجری را در دست گرفت و گفت: «خوب گوش کن، اگر من این آجر را به سر تو بزنم آیا من در سرم احساس درد می‌کنم؟»

پاسخ داد: «نه!»

شهید گفت: «برو به این حرف من فکر کن، حتماً با رجوع به عقلت می‌توانی امام خمینی را بشناسی.»

(به نقل از خواهر شهید، زهرا قربانی محمدآبادی)

در قامت مولایش ظاهر می‌شد

به یتیمان و نیازمندان بسیار توجه می‌کرد. مردم روستا می‌گفتند: «وقتی ما مشکل مالی داریم، بعضی شب‌ها که از بیرون به خانه برمی‌گردیم، می‌بینیم که کنار حیاط، مقداری قند، روغن، برنج و از این قبیل چیزها گذاشته‌اند و هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم این وسایل از کجا آمده است، اما بعد از شهادت ایشان، دیگر از این کمک‌ها خبری نبود.

(به نقل از خواهر شهید، معصومه قربانی محمدآبادی)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده