پیام «حراست از انقلاب» در متن کارت عروسی شهید «باشی زرگرآبادی»
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا باشی زرگرآبادی یازدهم اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عباسقلی و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نگهبان وزارت نیرو بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم آذر ماه ۱۳۶۲ در کسوت تکتیرانداز در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به پا و پهلو، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای فردوس رضای زادگاهش واقع است.
شما سپرده خدا هستید
کوچک بودم که گاهی به همراه مادرم به مزار شهدا میرفتم. میدیدم بر خاک شهیدی مینشیند و چشمهایش را با دوختن به قاب عکس او مرواریدباران میکند. آن روزها معنی آن نگاهها و اشکها را نمیفهمیدم؛ اما بعدها دانستم آن نگاهها بوی خاطره میداد؛ خاطراتی شیرین و به یادماندنی. پرسیدم آن مرد کیست که تو بر مزار او میروی و برایش اشک میریزی؟»
گفت: «او پدرِ برادرت است!»
درک پدر برادر برایم مشکل بود، با خود میگفتم: «من و برادرم که پدر داریم. پس پدر برادر کیست که مادر میگوید؟»
شاید شما هم تعجب کرده باشید. آری من خواهر خوانده یک فرزند شهیدم. مادرم، همسر شهید و برادرم علیرضا فرزند شهید است. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم او شاهد چه جایگاهی است و ناظر اعمال ما. او شهید است و هنر مردان خدایی، شهادت است.
مادرم میگفت: «مردی رئوف بود و مهربان، متواضع و فروتن، با ایمان و فداکار.» مدت زیادی با همسرش زندگی نکرد و حتی آن مرد خدایی فرصت دیدار تنها یادگارش را پیدا نکرد. مجروح شده بود، اما باز دست از مبارزه برنمیداشت. در نبودش بیقراری میکردم به خوابم آمد و گفت: «اینقدر بیتابی نکن، من، تو و پسرم را به خدا سپردم و شما سپرده خدا هستید.»
(به نقل از فرزندِ همسر شهید)
بیشتر یخوانید: خدایا! به این حقیر چنان مزه شهادت را بچشان که به یاران حسین چشاندی
ما با هم میثاق میبندیم تا با اتحاد خود، رسالت و حراست از انقلاب را در یک سنگر به انجام برسانیم
وقتی پیش هم مینشستیم، دردِدل میکرد، اما از روزگار گله نمیکرد. گفت: «اگه از روزگار شکایت کنیم، یعنی در کار خدا دخالت کردهایم. دوست داشت ازدواج کند. قبل از سربازی رفتنش به مادر میگفت: «برام زن نمیگیری؟»
- تو هنوز کوچکی. هر وقت از سربازی آمدی برات میریم خواستگاری. آخه دختر مردم رو که درست نیست دو سال منتظر گذاشت.
- پس میرم سربازی! اما وقتی برگشتم باید برین برام خواستگاری. راستی مادر! دختر خاصی رو در نظر ندارم. شما باید برام یه زن خوب انتخاب کنی البته باید نمازشو بخونه.
یک ماه بعد از اتمام سربازیاش، رفتیم خواستگاری. مادر بهش گفت: «محمدرضا دیگه کارگری برای تو شغل مناسبی نیست، باید دنبال یک کار بهتر باشی. رفت و در اداره برق مشغول به کار شد.
شکر خدا زمینه ازدواجش آماده و مقدمات مراسم فراهم شد. شب عروسی اجازه نداد صدیقه لباس عروسی بپوشد. میگفت: «وقتی بچهها تو جبهه در خاک و خون میغلتند، شما اینجا به فکر لباس عروسی و آرایش و بزن و بکوب نباشین. گفتم: «رضا! حداقل اجازه بده یه صندلی بذاریم تا عروس تو جمع باشه.»
گفت: «اگر صندلی بیارین، از در پرت میکنم بیرون. اگه میخواین این کارو نکنم صندلی نیارین. مجلس باید ساده ساده باشه، حتی نمیخواد صدیقه چادرش رو از سرش دربیاره. روز چهارشنبه برابر با اول دی ماه ۱۳۶۱ به سنت نبوی جامه عمل پوشید تا از امت پیامبر باشد و نصف دین خود را کامل کند. بعد به دنبال کامل کردن نیمه دیگر پا در میدان جهاد اصغر گذاشت و در دانشگاه عشق، ایثار و شهادت، مشق مردانگی کرد.
متن کارت عروسی این شهید بزرگوار به شرح زیر است:
بسمه تعالی
طلیعه پیروزی رزمندگان اسلام تحت رهبریهای حیات بخش فرمانده کل قوا و جهت پیروی از دستورات اسلام و امام، دو فرزند اسلام همپیمان میشوند تا با هم خط سرخ شهادت و انقلاب اسلامی را حافظ و مدد دهندهای بهتر و در راه به ثمر رسیدن اهدافش کوشاتر باشند.
محمدرضا باشی زرگرآبادی و مطهرینژاد
با هم میثاق میبندند تا با اتحاد خود رسالت و حراست از انقلاب را در یک سنگر به انجام برسانند.
با حضور خود زینتبخش مجلس ما باشید.
یازده ماه بیشتر با همسرش زندگی نکرد. در این مدت حرف از تولد فرزندش بود. بهش میگفتیم: «دوست داری بچهات دختر باشه یا پسر؟»
میگفت: «فرقی نمیکنه. اگه دختر بود اسمشو فاطمه و اگه پسر بود اسمش رو علی بگذارین.»
وقتی میخواست مسافر کوچکش پا به دنیا بگذارد تا بوی پدر را به ارمغان بیاورد، سایه پدر از سر او کوتاه شده بود و جای شهید در جمع ما هم خالی. محمدرضا رفت تا نشانهای از رشادت و افتخاری برای فرزند و میهن اسلامی ایران باشد.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/