دختر جوان با دعای علیاکبر، حاجت روا شد
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علیاکبر خلیل نژاد یکم تیر ۱۳۴۲ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش سیده فاطمه نام داشت. دانشجوی سال چهارم دوره کارشناسی در رشته حقوق بود. ازدواج کرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم آذر ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت ترکش به کمر مجروح و قطع نخاع شد. هفدهم مهر ۱۳۷۳ در جاده بهشتزهرای زادگاهش دچار سانحه رانندگی شد و در بیمارستان ساسان همان شهرستان به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوس رضای شهرستان دامغان به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
مدام از من طلب آب میکرد
على اولین فرزند من بود. اوایل تصمیم داشتیم اسمش را محسن بگذاریم، اما به سفارش مادربزرگش اسم او را علی گذاشتیم. فوقالعاده باهوش و به انجام امور اعتقادی پایبند بود. همیشه چند روزی قبل از شروع ماه محرم خودش را برای مراسم عزاداری آماده میکرد و بیشتر وقتش را در مسجد میگذراند.
ارتباط خوبی با فامیل و خانواده داشت، همیشه اخلاق و رفتار او زبان زد بود. روزهای جنگ هرکس تلاش میکرد به نوعی به جبهه کمک کند، علی که دانشآموز بود، مدام اصرار میکرد که به جبهه اعزام شود. مدت زیادی را در گروه شهید چمران فعالیت میکرد، تا این که بالاخره با اصرار زیاد به منطقه اعزام شد. در همان دوران دانشآموزی بود که در عملیات فتح بستان مجروح شد. وقتی خبر مجروحیتش را به من دادند، چون پدرش در تهران بود، خودم را به بیمارستان رساندم. به من گفته بودند که از ناحیه دست مجروح شده، اما وقتی بالای سرش رسیدم متوجه شدم که قطع نخاع شده و یک ترکش هم به سرش اصابت کرده است.
على قطع نخاع شده بود و مجبور بود روی ویلچر بنشیند، اما از کار و تلاش دست نکشید. در همان زمان مجروحیت یک بار به دیدار مقام معظم رهبری رفته بود و هدیهای را که در این دیدار به ایشان داده بودند، برای رفتن من به زیارت سوریه خرج کرد. در طول دوران مجروحیتش اگرچه پنج مرحله ستون فقراتش را عمل کردند، خیلی صبور و شکیبا بود و هیچ وقت آه و ناله نمیکرد.
یک روز که در بیمارستان ساسان بستری بود به من اطلاع دادند که میخواهند کلیه علی را عمل کنند. من خودم را به بیمارستان رساندم، دیدم که وضعیت خوبی ندارد. مدام از من طلب آب میکرد، اما دکترها گفته بودند که نباید آب بنوشد. همان روز من و همسرش به کرج رفتیم تا برای عمل او مقداری پول تهیه کنیم؛ اما وقتی برگشتیم علی به شهادت رسیده بود. همرزمان جانبازش در بیمارستان بالای سر علی دعا میخواندند و ما هم گریه و زاری میکردیم. اصلاً باورم نمیشد که علی را از دست دادهایم.
بیشتر بخوانید: امام رفت، اما در این راه، هادیانی قرار داد که باید بدانها تمسک جوییم
دختر جوان با دعای علیاکبر، حاجت روا شد
یادم میآید یک روز که بالاسر قبر علی نشسته بودم. دختر خانمی آمد و گفت: «شما مادر شهید هستید؟» گفتم: «بله»
گفت: «من خیلی آرزو دارم که به زیارت کربلا بروم، از شهید بخواهید که برای من دعا کند.»
من هم گفتم: «اگر خواستهات اجابت شد حتماً برای فرزند من دعا کن، چون او هم خیلی علاقه داشت به کربلا برود، اما موفق نشد.»
نزدیک به شش ماه از این ماجرا گذشت. یک بار دیگر آن دختر را در بهشت زهرا دیدم. گفت: «من سه روز بعد از صحبت با شما به سفر کربلا رفتم و برای شهید شما هم خیلی دعا کردم.»
انتهای متن/