مادر شهید «عزیزالله قصاب» نقل می‌کند: «همسرم گفت: سید جان! عزیزالله به خواب یکی از همسایه‌ها آمد و گفت لباسمو بدین به سید صادق. بالاخره ساک عزیزالله را پیدا کردیم و لباس‌هایش را یکجا بخشیدیم. او به خوابم آمد و گفت ...»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید عزیزالله قصاب بیستم اردیبهشت ۱۳۴۱ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش رمضان، فروشنده بود و مادرش نسا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم آذر ۱۳۶۰ در گیلانغرب توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله به کمر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده اشرف زادگاهش واقع است.

لباس‌هایم را بهم برگردونین!

بنده خدا را با اصرار بردیم بازار. حیران مانده بود. همسرم گفت: «سید جان! عزیزالله به خواب یکی از همسایه‌ها آمد و گفت لباسمو بدین به سید صادق.» سید صادق دست از تعارف برداشت و همراه ما راه افتاد. همان اوایل بازار لباس انتخاب کرد و ما برایش خریدیم. خیالمان راحت شده بود. چند شبی بود عزیزالله به خواب یکی از خانم‌های همسایه می‌رفت و روز بعد آن خانم جلوی درِ ما بود تا پیغام عزیزالله را برساند. آن شب با فکری آسوده خوابیدیم. فردا اول صبح باز هم زنگ خانه‌مان را زدند، همان خانم، همان پیغام. انگشت به دهان مانده بودیم. چند روزی از هم‌رزمانش جستجو کردیم تا بالاخره ساک عزیزالله را پیدا کردیم و لباس‌هایش را یکجا بخشیدیم به سید صادق. همان شب خواب دیدم در باغی هستم، عزیز الله هم بود. لبخند می‌زد، با خوشحالی گفت: «من که از اول گفتم لباس‌های خودم رو بهم برگردونین.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: ای امت قهرمان! بر دشمنان داخلی و خارجی اسلام و این انقلاب بخروشید

من همیشه با شما هستم

خیلی گریه کردم. بقیه رفتند زیارت و من رفتم در رؤیا. عزیزالله هم آمد. گفتم: «می‌دونی چقدر دلتنگم»؟ لبخند زد و گفت: «مادر جان! من همیشه با شما هستم، حتی حالا که اومدین زیارت بقیع.» احساس شعف و هیجان زیادی به من دست داده بود، آن‌قدر که وقتی از خواب بیدار شدم و بقیه از زیارت برگشتند تا مدتی در حال دوا و درمان من بودند.

(به نقل از مادر شهید)

نوجوان پانزده ساله جزء اولین‌ها بود

هفت، هشت ده سال از همه ما کوچکتر بود. همه ما پاسدار سپاه بودیم و عزیزالله نوجوانی علاقه‌مند که در تمام جلساتمان شرکت می‌کرد. پدرش خانه‌ای به عنوان پایگاه در اختیار ما قرار داده بود.

یک شب از طرف فیروزکوه تماس گرفتند و خبر دادند: «منافقین و سپاه با هم درگیر شدن، فوراً نیروی کمکی بفرستین.» هرکس داوطلب می‌شد باید آخرین وصیت‌هایش را می‌کرد. با آن زمستان سردِ فیروزکوه، سختی مبارزه به شدت سرمایش شده بود. بچه‌ها بی‌اعتنا به این مسائل دستشان را بلند کردند، همه داوطلب شده بودند و مثل همیشه نوجوانی پانزده ساله جزء اولین‌ها بود.

(به نقل از حسن دهرویه)

پیکر عزیزالله در خط مقدم ماند

داخل چادر که آمدم عزیزالله با کنجکاوی پرسید: «فرمانده چه‌کار خصوصی با شما داشت؟» با خنده گفتم: «گفتن نگین.» نخندید، چشم‌هایش پر از التماس بود. گفتم: «یک ربع به چهار حرکته. بلندتر ادامه دادم، بچه‌ها تا ساعت چهار وقت دارین وصیت‌هاتون رو بنویسین. بعد کاغذی از جیبم در آوردم و شروع کردم به خواندن اسامی.

برای چند لحظه هیچ صدایی نمی‌آمد. انگار توپ و تانک‌ها هم مخصوصاً ساکت شده بودند. کاغذ را تا کردم و گفتم: «کسی حرفی نداره؟» عزیزالله بلافاصله گفت: «من مخالفم.» اول حرفش را جدی نگرفتم، بعد شروع کردم به دلداری او.

هیچ فایده‌ای نداشت. چند نفر دیگر هم با عزیزالله هم‌صدا شدند و با هم ساز مخالف زدند. گردان ما قرار بود نیروی پشتیبانی باشد، اما مخالفت آن‌ها نتیجه داد و بالاخره شدیم نیروی خط شکن. وقتی از عملیات برمی‌گشتیم، پیکر عزیزالله در خط مقدم مانده بود.

(به نقل از هم‌رزم شهید، رمضان جدیدی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده