مادر شهید «رحیم قدس» نقل می‌کند: «همان شب، آری همان شب که او شهید شد در ارتفاعات پنجوین عراق، دخترم فاطمه به خوابم آمد. از در وارد شد و گفت: مادر! هم تبریک بهت می‌گم و هم تسلیت! رحیم شهید شده.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید رحیم قدس چوبمسجدی پنجم آبان ۱۳۴۴ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش رحمت‌الله، نگهبان بود و مادرش رقیه‏‌خاتون نام داشت. دانش‌‏آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم آذر ۱۳۶۲، در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌‏ها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۹ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

عبایم را با خود ببر

بعد از ماه رمضان از جبهه آمد که در مراسم تشییع جنازه دوست شهیدش شرکت کند. روی ایوان خانه نشسته بودیم، پرسیدم: «تا کی می‌خوای جبهه بمونی؟» گفت: «تا اول مدرسه» بعد هم رفت توی فکر. کمی بعد سکوتش را شکست و گفت: «دیگه توی خونه موندن برای من حرومه. مامان! شما می‌دونین که من خودم رفتم جبهه، پس اگه شهید شدم گریه زاری راه نندازین و کاری نکنین که دشمن خوشحال بشه!»

فهمیدم که دارد وصیت می‌کند، نتوانستم طاقت بیاورم، اشکم را که دید بلند شد و رفت طرف اتاقش. چند دقیقه بعد دفترچه بانکی‌اش را برداشت و آمد. گفت: «ببین مامان! توی حسابم سه هزار تومن پوله، خمسش رو هم ندادم. وقتی شهید شدم این پول رو بگیرین و خمسش رو بدین، بقیه‌اش رو هم خرج کنین.»

عبایش را برداشت که نماز بخواند، غصه عالم را به جانم ریخته بود. گفت: «من که شهید شدم هر وقت خواستی بری نماز جمعه، عبایم رو با خودت ببر!»

گفتم اگه تو بری منم دیگه نماز جمعه نمی‌رم.»

خندید و گفت: «اولین نفری که می‌ری.»

گفتم: «رحیم جان! داداش‌هات جبهه‌اند، بابات هم که یک دستشو از دست داده، اقلاً تو پیش ما بمون!»

گفت: «اون‌ها وظیفه خودشون رو عمل می‌کنن، مثل بابا هم کم نیستن خدا بزرگه.»

رفت و هفده روز بعد خبر شهادتش را برای‌مان آوردند.

بیشتر بخوانید: ای مسلمانان! دشمنان به دنبال روزنه‌ای هستند که به انقلاب ما ضربه بزنند

فاطمه در عالم رویا، همه‌چیز را برایم گفت

همان شب، آری همان شب که او شهید شد در ارتفاعات پنجوین عراق، دخترم فاطمه به خوابم آمد. از در وارد شد و گفت: «مادر! هم تبریک بهت می‌گم و هم تسلیت! رحیم شهید شده.»

آن روز روزه داشتم و نوه‌های کوچکم پیش من بودند. دامادم که آنجا آمد، خوابم را تعریف کردم، گفت: «زن‌دایی دیشب زیاد خوردی؛ روزه‌ام که گرفتی، زده به سرت!»

بچه‌ها روی روفرشی را حسابی کثیف کرده بودند، روفرشی را برای همین انداخته بودم. ده صبح فاطمه از در آمد تو و چشمش که به اتاق افتاد گفت: «چرا اتاق این‌قدر کثیفه؟» صورتش قرمز شده بود و چشم‌هاش به سرخی می‌زد، گفتم: «رحیم شهید شده؟»

گفت: «مادرِ منو ببین! چه حرف‌هایی می‌زنه!» این را گفت و از اتاق رفت بیرون. آخر او ساعت ده مدرسه را ول کرده بود. نمی‌توانست بچه‌های مردم را رها کند و بیاید. دقایقی بعد دختر دیگرم آمد. از در که آمد تو، گفتم: «رحیم شهید شده؟» او هم چیزی گفت و رفت بیرون. نزدیک ظهر یکی از دوستانم از مسجد زنگ زد که چرا نیومدی مسجد؟ دامادم هم رفت بیرون برگشت. بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «برای چی خودتون رو اینور اونور می‌زنین؟ من می‌دونم که رحیم شهید شده.»

دامادم که تازه از بیرون برگشته بود، گفت: «نه، زخمیه! اهواز بستریه» گفتم اگه راست می‌گی منو ببرین پیشش. کم‌کم فهمیدیم که بعضی از هم‌رزم‌هاش آمده‌اند. رفتیم سراغ آقا سیدتقی شاهچراغی، گفتم: «چرا بچه‌ام رو نیاوردی؟»

 گفت: «زخمی‌ها زیاد بودن؛ تا جایی که تونستیم آوردیمشون. بعضی‌ها موندن، اگه بشه شهدا رو هم می‌یارن. به لطف خدا امیدوار باشین. برگشتیم و منتظر ماندیم. انتظارمان طولانی شد هفده سال طول کشید تا بیاید.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده