قسمت چهارم خاطرات شهید «محمدحسین اشرف»
سه‌شنبه, ۰۱ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۴۶
خواهر شهید «محمدحسین اشرف» نقل می‌کند: «قاب عکس محمدحسین را که روی پیشخوان بود برداشت و شروع کرد به صحبت با پسرش و گفت: «آفرین پسر! تو درباره مادرت چی فکر کردی؟ هان! چی فکری کردی؟ به نظر تو با چهار تا جواب سر بالا و هیچی نیست، آدم می‌تونه اضطراب دل مادرش رو آروم کنه؟ نه بچه! نه! فکر نکن نفهمیدم.»

دلگویه‌های مادر با قاب عکس!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدحسین اشرف یکم خرداد ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش علی‌اکبر و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. بیست و نهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

جایگاه ابدی

گفتم: «تو نمی‌ترسی نصفه شب توی قبر؟» البته حرف دلم که این نبود، حرف دلم این بود خوش به حالت که ستاره‌ای و نیاز به نگاه کردن ستاره‌های آسمون نداری!»

دستش را گذاشت سر دیواره قبر تا بیرون بیاید و گفت: «آدم اگه بدونه که اینجا جایگاه ابدیه، دیگه هیچ وقت از اون نمی‌ترسه»

(به نقل از برادر شهید)

بیشتر بخوانید: جریمه عجیب شهید اشرف برای غیبت در نماز جماعت

دلگویه‌های مادر با قاب عکس

مادر با سرعت در حال گردگیری اثاثیه منزل بود. قاب عکس محمدحسین را که روی پیشخوان بود برداشت و شروع کرد به صحبت با پسرش و گفت: «آفرین پسر! تو درباره مادرت چی فکر کردی؟ هان! چی فکری کردی؟ به نظر تو با چهار تا جواب سر بالا و هیچی نیست، آدم می‌تونه اضطراب دل مادرش رو آروم کنه؟ نه بچه! نه! فکر نکن نفهمیدم. از همون اول که با درد به پشتی تکیه دادی، نشستی و پات رو دراز کردی فهمیده بودم که تو ...»

انگشت اشاره‌اش را روی گونه‌های عکس گذاشت و ادامه داد: «تو، آقا! مجروح شده بودی، اما گفتی آهن افتاده روی پام و چیز مهمی نیست تو هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی یک مادر از صدای نفس بچه‌اش حالیش می‌شه که این نفس چه پیغامی داره. من فهمیدم که ترکش خوردی و مجروح شدی، اما اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه این فکر به سرت بزنه که خیلی بزرگ شدی، حتی بزرگتر از دل مادرت اون وقت حسابت رو می‌گذارم کف دستت.»

این صحبت‌های یک طرفه ساعت‌ها ادامه داشت و کسی چه می‌داند شاید هنوز هم ادامه دارد.

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: لباس‌های معطر، متحیرمان کرد

قلبم صداقت حرف‌هایش را تأیید می‌کرد

مادر درِ حیاط را بست و همراه عمه اشک ریزان حیاط را ترک کردند، اما من همان جا کنار حوض نشستم آخر طاقت دیدن اشک‌های آن‌ها را نداشتم. به آسمان نگاه کردم ناخودآگاه گفتم: «خدایا! اگه قراره محمدحسین شهید بشه اجازه بده یک بار دیگه ببینمش ازت خواهش می‌کنم.»

توی این افکار بودم که در زدند؛ محمدحسین بود. انگار خداوند دنیا رو به من داده بود. لبانش متبسم بود و چشمانش می‌خندید، گفتم: «هان! چی شده؟»

گفت: «خنده داره، این همه وقت با وضو گشتیم و هیچی نشد حالا این بار که دفعه‌ آخره یادم رفته وضو بگیرم. دوست نداشتم این حرف‌ها را باور کنم، اما قلبم صداقت حرف‌هایش را تأیید می‌کرد.»

گفتم: «خیلی خوب، لوس نشو! باز سر مامان رو دور دیدی؟ با دقتِ تمام وضو گرفت، انگار عمداً کارش را طولانی می‌کرد که بیشتر پیش هم باشیم. لب حوض نشست به صورتم چشم دوخت و گفت: «خداحافظ!»

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: نماز شب خون‌ها به صف شدند

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده