نماز شب خونها به صف شدند
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدحسین اشرف یکم خرداد ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش علیاکبر و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. بیست و نهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان میگردد.
نماز شب خونها به صف شدند
همسرم میگفت: «شبی با سطلی پر از برف وارد سنگر شد. ظرف رو روی چراغ گذاشت. برفها آرامآرام آب شد. به بچهها گفت: «نماز شب خونهاش به صف! آب برای تجدید وضو موجوده. خدا خیرش بده اون شب طبق گفته محمدحسین، نماز شب خونها واقعاً به صف شدن.»
بیشتر بخوانید: جریمه عجیب شهید اشرف برای غیبت در نماز جماعت
ما موندیم و جای خالی امام
محمدحسین گفت: «همیشه توی تلویزیون میدیدم وقت سخنرانی امام همه گریه میکنن، تعجب میکردم. فکر میکردم مگه امام چی میگه که این بندههای خدا این قدر بیتابی میکنن؟» از خدا خواسته بودم که حال اونها رو به من هم بفهمونه تا این که خودت بهتر میدونی پریروز رفتیم جماران. هنوز به حسینیه نرسیده بودیم که قلبم پر شده بود از شادی، هیجان و عشق.
صدای تپش اون رو به راحتی میشنیدم. آخر نتونستم تحمل کنم از همونجا بیاختیار اشک ریختم و با جمعیت وارد حسینیه شدم. خلاصه امام اومد. وقتی اون همه صداقت و مظلومیت رو با هم در وجودش دیدم داشتم بیهوش میشدم. اصلاً توی حال خودم نبودم. نمیدونم خواب بود یا بیداری، روی زمین بودم یا توی آسمون. این قدر میدونم که خیلی زود فرصت دیدار تموم شد و ما موندیم و جای خالی امام.
بیشتر بخوانید: لباسهای معطر، متحیرمان کرد
آدم اگه گریه میکنه برای خودش گریه میکنه
علیاکبر حسنان صمیمیترین دوست محمدحسین بود. وقتی خبر شهادتش را آوردند همه خیلی متأثر شدیم. اولین بار بود که دعا میکردیم محمدحسین از جبهه به این زودیها برنگردد. هیچکس طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشت. غم شهید شدن او از یک طرف و غم چگونگی برخورد محمدحسین با این موضوع از طرف دیگر خیلی آزارمان میداد. علیرغم دعاهایمان محمدحسین این دفعه زودتر از همیشه به مرخصی آمد. با این که از دیدار مجددش شاد بودیم، اما کاملاً مشخص بود که همگی چیزی را از او خفی میکنیم این را میشد از سؤال او که دقیقه به دقیقه تکرار میکرد فهمید.
سؤال این بود: «چه خبر؟»
عصر آن روز در حال لباس پوشیدن بود که به او گفتم هنوز نرسیدی میخوای بری بیرون؟
گفت: «میخوام برم به پدر و مادر علیاکبر سر بزنم، بالاخره اون صمیمیترین دوست من بود حالا که اون شهید شده وظیفه ام نسبت به اونها سنگینتره.» گفتم: «تو میدونی اون شهید شده و این قدر آرومی؟ احتمالاً توی جبهه حسابی براش گریه کردی؟» گفت: «خواهر جان! آدم اگه گریه میکنه برای خودش گریه میکنه نه برای شهید، اون رو که خدا گلچین کرد و رفت وای به حال من که موندم.»
انتهای متن/