چهارشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۵۶
مادر شهید «مسعود جدیدی» نقل می‌کند: «مسعود گفت: مامان! وقتی محرم و صفر می‌رم مسجد، خیلی دلم می‌گیره و ناراحت می‌شم. مه‌اش دلم می‌سوزه، فکر می‌کنم چرا زمان امام حسین (ع) نبودم تا بهشون کمک کنم.» نوید شاهد سمنان به مناسبت روز دانشجو، خاطراتی از این شهید گران‌قدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.

محرم و صفر می‌رم مسجد دلم می‌گیره!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید مسعود جدیدی پانزدهم شهریور ۱۳۴۵ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش نعمت‌الله، معلم بود و مادرش ربابه نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته زبان انگلیسی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده اشرف شهرستان سمنان واقع است.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

محرم و صفر می‌رم مسجد دلم می‌گیره!

آب را سرکشید و سر به آسمان بلند کرد، با غمی که در صورتش نمایان بود، گفت: «سلام بر حسین شهید.» گفتم: «نوش جان مامان. راستی امشب هم مسجد مراسمه برو!»

مکثی کرد، ازم پرسید: «مامان! وقتی محرم و صفر می‌رم مسجد، خیلی دلم می‌گیره و ناراحت می‌شم. شما هم مثل من هستی؟» به جای جواب دادن، ازش سؤال کردم: «واسه چی دلت می‌گیره مسعود جان؟»

گفت: «همه‌اش دلم می‌سوزه. فکر می‌کنم چرا زمان امام حسین نبودم تا بهشون کمک کنم.»

بیشتر بخوانید: برادرانم! همیشه در تحصیل علم و خدمت به محرومان پیشقدم باشید

لحظه‌های خوش، در کنار مسعود

در یخچال را باز کردم بین دارو‌ها دنبال قرصی گشتم تا سر دردم را کم کند. قرص مسکنی را برداشتم و خوردم رفتم داخل اتاق و روی تخت دراز کشیدم. توی آن سر و صدا چه طوری خوابم برد نمی‌دانم. مسعود کنارم بود. گفتم: «مامان! تو کجا بودی؟ چه زحمت‌هایی برات کشیدیم چرا خودت رو به کشتن دادی؟» و او را غرق بوسه کردم.

گفت: «به خدا زنده‌ام، من نمردم، نگران نباش. واسه چی گریه می‌کنی؟ امروز که برام مراسم گرفتی، من همه رو دیدم.»

یادم آمد مسعود شهید شده، از جایم بلند شدم. فهمیدم همه آن لحظه‌های خوب کنار مسعود بودن را در خواب دیدم.

مسعود را جزء شهدا دیدم

گفتم: «از کجا معلوم هرکسی رفته جبهه شهید شده؟»

با رفتن مهمان‌ها غم سنگینی آمد روی دلم. می‌دانستم این حرف‌ها آخر و عاقبت ندارد. چند ساعتی گذشت که آمدند دنبالم. از من خواستند همراهشان بروم، پرسیدم: «کجا؟»

یکی از آن چند نفر گفت: «می‌خواهیم مدارک شهدا رو بهت نشون بدیم. اگه پسرت شهید شده باشه، مدرکش اونجاست.» به ساختمان بلندی رفتیم. دور و برمان تاریک بود. در گوشه یکی از اتاق‌ها دفتر بزرگی بود. یک نفر ورق می‌زد و من در هر صفحه عکس جوانی را می‌دیدم. اطراف عکس‌ها پر بود از آیه‌های قرآن.

گفتم: «خودتون رو خسته نکنین، پسرم شهید نشده.»

همان لحظه عکس مسعود را در یکی از صفحه‌ها دیدم. بدنم سرد شد. زیر لب زمزمه کردم: «استغفرالله، خدایا راضیم به رضای تو.» از خواب بلند شدم. شکر خدای را به جای آوردم که اشتباهم را گوشزد کرده.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده