قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا باشی زرگرآبادی»
سه‌شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۵۳
مادر شهید «محمدرضا باشی زرگرآبادی» نقل می‌کند: «بالای سر جنازه نشستم. خواستم گونه محمدرضا را ببوسم. چشمهایش را تا نیمه باز کرد و لبخندی زد که دندانهایش دیده شد. یکی از پاسدار‌ها می‌گفت: اولین مادر و شهیدی است که می‌بینیم این‌گونه با هم وداع می‌کنند.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا باشی زرگرآبادی یازدهم اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عباسقلی و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نگهبان وزارت نیرو بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم آذر ماه ۱۳۶۲ در کسوت تک‏‌تیرانداز در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به پا و پهلو، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای فردوس رضای زادگاهش واقع است.

 

هر دو شهید شدند

به خواستگاری‌ام آمده بود. از شغلش ایراد گرفتم. رضا گفت: «چرا بهانه می‌گیری؟ از خدا هم بخواه که دنبال کار حلال و کسب روزی حلاله. دعا کن شوهرت سلامتی داشته باشه. مریم جان! من تو رو راهنمایی می‌کنم، ولی عقیده و نظرم را به تو تحمیل نمی‌کنم. خود دانی.» محمد پاسدار بود و با رضا هم عقیده. طولی نکشید که هر دو شهید شدند و در کنار هم ماوی گرفتند.

(به نقل از خواهر شهید)

به بابام بیشتر سر بزن!

گل لبخند همیشه بر روی لبانش شکوفا بود و با بچه‌ها شوخی می‌کرد. کشتی می‌گرفت. از بیکاری و یک‌جا نشستن بیزار بود. تا می‌دید بچه‌ها کاری ندارند می‌گفت‌: «ای بابا! چرا نشستین! بلند شین! راه بریم! قدم بزنیم! پیاده‌روی کنیم! این طور نشینین!»

کردستان بودیم. تا بچه‌های گردان بوی عملیات را شنیدند برای خداحافظی آمدند. از یکدیگر حلالیت می‌طلبیدند. محمدرضا با همه روبوسی کرد و خداحافظی، تا به من رسید.

گفت: «به بابام بیشتر سر بزن!»

اینو گفت و همدیگر را در آغوش گرفتیم.؛ در حالی که سیل اشک از چشمانمان جاری شده بود. با این حرفش یاد روز‌هایی افتادم که مشهدی عباسقلی خانه ما کار می‌کرد و او برای عرض خسته نباشی خدمت پدر می‌رسید و پدرش می‌گفت: «خدایا! این فرزند رو برام نگه دار.»

به هر حال از هم جدا شدیم و او راهیِ عملیات. یک ساعت بعد از عملیات، اولین کسی که آمد، ازش پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «بچه‌ها را به گلوله بستن.»

گفتم: «از شهدا چه خبر؟»

گفت: «همین قدر بگم که محمدرضا باشی و احمد صالحی‌نژاد شهید شدند و همه پر کشیدند.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدرضا ملک‌آستانه)

بیشتر بخوانید: پیام «حراست از انقلاب» در متن کارت عروسی شهید «باشی زرگرآبادی»

من همیشه به شما سر می‌زنم

زمستان بود و سرما بیداد می‌کرد. شب جمعه‌ای، می‌خواست برای دعای کمیل به قلعه آقابابا برود. بهش گفتم: «محمدرضا! کمی صبر کن تا تاکسی، موتوری بیاد؛ با آن بریم.» قبول نکرد و برای رسیدن به دعای کمیل تا آنجا را دوید. ‌می‌گفت: «اگر مستحبات را انجام ندهید، باعث می‌شه که نقش واجبات در زندگی شما کم‌رنگ بشه. اگر خواندن دعای کمیل و ندبه را ترک کنین، احتمال ترک واجبات از سوی شما زیاد می‌شه.

بر همین باور همیشه وضو داشت. این صفت او کم‌کم برای ما هم ملکه شد. همراه پدر به گچ کاری می‌رفت تا زمان سربازی رفتنش رسید. شب قدر بود و بیست و یکم ماه مبارک رمضان. افطاری منزل مادرزن رضا دعوت بودیم، هر چه ایشان اصرار کرد: «رضا! افطار همه هستند، تو هم بمان فردا برو جبهه!» قبول نکرد و رفت. طولی نکشید؛ مادرم رضا را خواب دید.

گفته بود: «مادر! امشب عملیاته. بعد از عملیات هم بر نمی‌گردم. شما گریه نکنین. خوددار باشین. من همیشه به شما سر می‌زنم. پیشتون می‌آم. سه روز دیگه هم دامغانم.»

درست سر سه روز، جنازه رضا را آوردند. خبر شهادتش را از طریق همسرم که تو سپاه، بود، شنیدیم. هر چند برایش سخت بود که چگونه این خبر را به ما بگوید. گفت: «مریم! شماره عمو و عمه که مشهدند چنده؟» پیگیر شدم، کمی هم شک کردم. گفتم: «از رضا خبری شده؟» گفت: «نه، خبر خاصی ندارم.»

حرف را عوض کرد تا شب شد. خوابیده بودم که همسرم بلند شد؛ رفت سر کمد تا برگه‌های مربوط به رضا را بردارد. فکر می‌کرد من خوابم برده. بلند شدم، گفتم: «دنبال چی می‌گردی این وقت شب؟» گفت: «هیچی. شماره عمه رو می‌خوام.» خیلی اصرار کردم، دست بردار نبودم، گفتم: «راستش را بگو چی شده؟ رضا ...؟!»

گفت: «حالا که اصرار داری، آری! رضا مجروح شده. می‌خواستم شماره عمه رو بردارم زنگ بزنم ببینم مشهد، بیمارستان خوبی سراغ داره؟ ببریمش اونجا.»

با این حرف‌ها از خود بی‌خود شده بودم. پا‌های همسرم را گرفتم، التماس می‌کردم تا راستش را بگوید. به امام زمان (عج) قسمش دادم، ابر‌های تیره چشمانم شروع به باریدن کرد تا بغض گلوی محمد هم ترکید و با من هم ناله شد. شروع کردیم به گریه کردن؛ اما نمی‌دانستم چه کار کنم. شماره تلفن عمو، عمه و دیگر بستگان را گرفت تا زنگ بزند و خبر شهادت رضا را به آن‌ها بدهد.

(به نقل از خواهر شهید)

اولین مادر و شهیدی هستند که این‌گونه با هم وداع می‌کنند

همه ایستاده بودند. شاید منتظر لحظه‌ای دیدنی. دیدار مادر و فرزندی که قرار است بعد از این به قیامت بیفتد. شعار‌ها قطع شد و همه ساکت شدند. یکی در بین جمعیت می‌گفت: «برین کنار، مادر شهید داره می‌آد.»

رفتم کنار تابوت، بالای سر جنازه نشستم. خواستم گونه محمدرضا را ببوسم. چشمهایش را تا نیمه باز کرد و لبخندی زد که دندانهایش دیده شد. یکی از پاسدار‌ها می‌گفت: «اولین مادر و شهیدی است که می‌بینیم این‌گونه با هم وداع می‌کنند.»

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
علی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۳۷ - ۱۴۰۱/۰۹/۲۲
0
0
عظمت شهیدان بی انتهاست اما درک آن برای من نفهم و گناهکارسخت است خدایا ما را هم با شهادت این آرزو را بر دلمان بگذار.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده