خاطرات از شهید احمد تبریزی
دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۰۳
لااقل یک لامپ روشن کن احمد جان! خدا نماز و دعا رو تو روشنایی هم قبول می کنه!
همه جا تاریک بود و ظلمات. یک دفعه صدایی آمد. انگار کسی در اتاق بود تابستان بود و همه ی ما شب را پشت بام می خوابیدیم. آمده بودم پایین آب بخورم. فکر و خیال های عجیبی به ذهنم آمد. فکر می کردم اگر یکی از اهالی خانه باشد، یکی از چراغ ها را روشن می کند. آهسته جلو رفتم. از داخل قفل در فقط سوراخی سیاه دیده می شد. گوشم را گذاشتم روی در. اشتباه نکرده بودم ، صدای باد نبود. هر اتفاقی را جلوی چشمم مجّسم کردم. در اتاق را باز کردم و سریع چراغ را روشن کردم. کسی نیم خیز شده بود روی زمین. با تعّجب گفتم:«لااقل یک لامپ روشن کن احمد جان! خدا نماز و دعا رو تو روشنایی هم قبول می کنه!».
شهید احمد تبریزی
برگرفته از خاطره مادر شهید
نظر شما