خاطراتی از سردار شهید محمود اخلاقی
آرزو به دل موند!
بچه ام در عملیات بستان پاش مجروح شد! در کربلای پنج بدنش سوخت توی یک عملیات دیگه ترکش تنشو آبکش کرد. اما آرزو به دلم موند که تو این همه سختی ها فقط یک آخ بگه!1
1- مادر شهید |
آمبولانس، انگلیسیه!
آتیش دشمن خیلی شدید بود.
تو عملیات محرم به ابتکار بچه ها، قرار شده بود بی سیم چی ها با گویش سمنانی صحبت کنند.
تعداد زخمی ها زیاد شده بود و احتیاج به آمبولانس بود.
بی سیم چی هم هی با بی سیمش داد می زد: «ریک ترین آمبولانس وسی کرین!»2 ولی هر باری که این پیام فرستاده می شد رگبار خمپاره بیشتر می شد!
مونده بودیم که این جمله چه ربطی به شدید شدن آتیش داره.
یه دفعه حاج محمود با عصبانیت خودشو به بی سیم چی رسوند و گفت: «چی کار داری می کنی! چرا هی پشت بی سیم تقاضای آمبولانس می کنی مگه نمی دونی آمبولانس انگلیسیه و هر بی سوادی معنیش رو می فهمه!».1
2- زودتر آمبولانس بفرستید!
آن حاج محمود قبلی نبود!
جراحتهای حاج محمود هنوز کاملاً مداوا نشده بود که عملیات والفجر ده آغاز شد.
شبها حاجی نمی توانست راه برود. دست او را می گرفتم و می بردم. با آن بدن پاره پاره باز هم می خواست مثل گذشته کار کند! اما دیگر توان نداشت. ترکشهای زیادی در بدنش بود او را اذیت می کرد!
توی ارتفاعات سورن2 یادش به خیر! حاجی نزدیک بود بعد از شناسایی از خستگی در مسیر یخ بزند که به همراه شهید زینلی اورا به پایین آوردیم.
با قبولی قطعنامه که امام فرمود: «من جام زهر نوشیدم!» حاج محمود دیگر آن حاج محمود قبلی نبود. گریه می کرد و می گفت: «ما زنده باشیم و امام زهر بنوشد؟».
خدا خواست تا منافقین کوردل حرکتی کنند و امثال حاج محمود که زنده ماندن برای آنها سخت بود به شهادت برسند.1
1- آقای داود ثانی همرزم شهید.
2- از ارتفاعات مرزی مریوان.
اتفاقاً پول هم داشتم!
محمود تازه ازدواج کرده بود. یک شب برای شام فامیلهای همسرشو دعوت کرد. برادر و خواهرهای خودش هم بودند.
مجلس خودمونی و خوبی بود. می گفتیم و می خندیدیم.
محمود گفته بود که شام درست نکنند. گفته بود خودش می خواد ازبیرون غذا بگیره.
وقت شام شد. همه منتظر بودیم تا یه سفره رنگی و پر از غذا جلومون پهن بشه. ولی سفره که پهن شد، غیر از نان و ماست و سبزی چیز دیگه ای توش ندیدیم.
همه یکه خورده بودند. قاسم علی داداش بزرگه محمود خیلی عصبانی شد. با تندی رفت طرفش و گفت: «می خواستی آبروی مارو ببری؟ اگه پول هم نداشتی باید به ما می گفتی. این همه آدمو دعوت کردی اون وقت نون و ماست گذاشتی جلوشون؟».
محمود لبخندی زد و با خونسردی گفت: «نه داداش! اتفاقاً پول هم داشتم! ولی اینها که برای غذای ما نیومدن! اینها اومدن تا خود مارو ببینند!».1
1- آقای حبیب الله بیطرف همرزم شهید(برادر خانم شهید).
از عراقی ها بگیرن!
از سه جناح در محاصره دشمن بودیم. حدود سیزده کیلومتر با آب فاصله داشتیم. جهنمی بود. شهید اخلاقی جلوی خاکریز، گردانها را هدایت می کرد. حتی یکبار هم سر خودشو خم نکرد تا از تیر و ترکش دشمن در امان بماند.
تشنگی به بچه ها فشار آورده بود. شهید جنایان جلو آمد و گفت: «حاجی! بچه ها دارن از تشنگی هلاک می شن!».
شهید اخلاقی گفت: «خب اگه آب می خوان حمله کنن از عراقی ها بگیرن!». با این حرف شهید بچه ها محاصره را شکستند و به آب رسیدند!1
1- آقای علی حاجی زاده همرزم شهید از قم
اگه نجنبیم...
خوب می دانست شرایط خط چطور باید باشد. کجا باید تأمین شود. کجا نیرو نباشد!
یادم می آید در عملیات فاو یکی دو خاکریز دست عراقی ها مانده بود. نیرو های عراقی پشت آن موضع گرفته بودند.
حاج محمود با یک نگاه گفت: «باید این جا را بگیریم!». گفتم: «حاجی! الان نمی شه! بچه ها خسته ان! شهید می شن!»
حاجی گفت: «اگه نجنبیم دشمن مارو تا فاو عقب می بره!».
آن جا را گرفتیم تازه متوجه تیزبینی حاجی شدم.
با به دست آوردن آن منطقه قدرت تحرک عراق به صفر رسید.1
1- آقای محسن فرمانی همرزم شهید.
اطاعت عاشقانه
بسیجی ها به عنوان یک فرمانده به او ایمان داشتند. آنچه حاجی می گفت و آنچه می خواست در اجابتش لحظه ای تردید نمی کردیم. به اخلاصش ایمان داشتیم. هیچگاه در اجرای دستوراتش به خود اجازه ی تحلیل و بررسی نمی دادیم.
راستش حتی به فکر تحلیل هم نمی افتادیم. شاید بگویید اطاعت کورکورانه امّا من می گویم اطاعت عاشقانه.1
1- آقای مهدی خراسانی.
امام خمینی سلام رسونده!
اوضاع عملیات خیبر طوری پیش می رفت که هر لحظه امکان داشت جزیره دوباره به دست عراقی ها بیفته!
تقریباً بچه ها داشتن ناامید می شدند.
یه دفعه حاج محمود با عجله خودشو رسوند به بچه ها و در حالی که به شدت هیجان زده بود گفت: «بچه ها همین حالا پیش فرمانده زین الدین بودم! یه خبر مهم براتون دارم! امام خمینی سلام رسونده و گفته حسینی وار بجنگیم! این شما و این هم دستور رهبرتون!».
انگار با همین یک جمله امام ورق برگشت!
خیلی طول نکشید که بچه ها با روحیه بالا توانستند عراقی ها را عقب برانند و منطقه را تثبیت کنند!1
1- آقای حسن ادب همرزم شهید.
امام را خوشحال کنید!
در عملیات بستان حاجی فرمانده دسته بود و من هم معاونش.
به دستور حاجی میدان مین را دور زدیم و از پشت دشمن درآمدیم. یک دفعه دشمن متوجه حضور ما شد!
شلیک تیربارها و خمپاره آنقدر شدید بود که بچه ها فقط می توانستند دراز بکشند. حتی جرأت بلند کردن سر را هم نداشتیم! ظاهراً هیچ چاره ای نمانده بود. نه سنگری بود نه جایی که بتوان پشتش پناه گرفت! البته حتی توی اون شرایط هم همین که صدای سوت خمپاره قطع می شد صدای شوخی و خنده بچه ها شروع می شد!
یک دفعه حاج محمود با صدای بلند فریاد زد: «بچه ها اگه می خواید امامو خوشحال کنید؛ بلند شید و به پیش روی ادامه بدید!».
بچه ها انگار منتظر بهانه بودند. حمله کردند و منطقه را گرفتند. البته در این عملیات هم حاجی به شدت مجروح شد!1
1- آقای حسن ادب همرزم شهید.
انگار روحیه و امید تقسیم میکرد!
عملیات رمضان بود. قبل از شروع، سنگرهای مثلثی را حاج محمود به طور کامل توضیح داده بود.
اصلاً فکر نمیکردیم این جور باشه. موقع عملیات از هر طرف که می رفتیم جلومون یک سنگر بزرگ مثلثی که تقریباً مثل تپه بود، سبز می شد. سر هر کدوم از سه رأسش هم تیر بار کار گذاشته بودند! می گفتند طراحیش از اسرائیلی ها بوده. طرح عجیبی بود. با این که ما حمله کرده بودیم انگار هر جا که می رفتیم توی محاصره عراقی ها بودیم.
از همون اول عملیات هم یکی از بسیجی ها رفت روی مین. با صدای انفجار، دشمن متوجه حضور ما شد و مثلثها شروع کردند به قتل عام!
بچه ها داشتن روحیه شونو از دست می دادند که حاج محمود سر رسید!
دیدن حاجی و شنیدن حرفهاش حتی توی اون شرایط هم دلگرم کننده بود. حاجی به بچه ها روحیه داد. بچه ها با شجاعت حمله می کردند. انگار حاج محمود وسط آتیش دشمن وامید تقسیم می کرد!
ولی با این همه اینها مجبور شدیم به عقب برگردیم!
1- آقای محمد محقق همرزم شهید.
منبع بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان