خاطرات شهید ناصر (حسین) ترحمی
تسبیح
صدای نقاره خانه ی حرم گاه گاهی به گوش می رسید. چشمم خیلی می سوخت. ترکش کار خودش را کرده بود. چشم راستم را تخلیه کرده بودند. ناصر آمده بود عیادت. همین که من را دید، گفت: «خوش به حالت! یک قسمت از بهشت رو خریدی! چشمت که رفت بهشت حالا خودت کی بری خدا می دونه».
کنار تختم روی صندلی نشست. دلداری ام داد بعد از چند دقیقه گفت:«برم یک چیزی برات بگیرم ، بیکار نباشی».
رفت و یک کتاب برایم خرید. بهش گفتم:«خیلی چشم سالمی دارم، کتاب هم برام خریدی!».
گفت:«هیچ مساله ای نیست، الان مشکلت رو حل می کنم».
رفت بیرون. با خودم گفتم:«دیگه چه آشی برام پخته».
وقتی برگشت دیدم یک تسبیح خیلی قشنگ خریده است. تسبیح را به من داد و گفت:«بیا نادر جان! کتاب نمی تونی بخونی، تسبیح برات گرفتم ذکر بگی، چون هم سرت گرم می شه و هم ثواب می بری».
شهید ناصر (حسین) ترحمی
برگرفته از خاطره نادر (برادر شهید)
روزه
نزدیکی های غروب رسیدیم خانه ی باباش. آن روز با خانمم رفته بودیم. آن موقع ناصر هنوز مجرد بود. برایمان چای آورد و بعدش هم پذیرایی های دیگر، ولی خودش اصلا نمی خورد. اصرار هم کردم فایده نداشت. اذان را که گفتند، کام ناصر باز شد. فهمیدم روزه داشته است. گفتم:«اگه می دونستم روزه داری یک روز دیگه می اومدم».
مادرش گفت:«مگه می شه ناصر سمنان باشه و روزه نداشته باشه؟ هر وقت سمنانه روزه می گیره».
شهید ناصر (حسین) ترحمی
برگرفته از خاطره سید جمالی الحسینی (همرزم شهید)
****نماز
برایم معما شده بود برای نماز شب می رفت گوشه ای که هیچ کس نبیندش، ولی وقتی از خواب بلند می شد برای نماز شب وضو بگیرد. کارهایی می کرد که همه بیدار می شدند.
مثلا یک مرتبه بلند می گفت: «یا الله!» یا اینکه دست و پای بچه ها را که خواب بودند، لگد می کرد. هر وقت ازش می پرسیدم، فقط خنده تحویلم می داد.
یک روز خیلی اصرارش کردم و گفتم:«تو که نماز شبت روز پنهونی می خونی چرا موقع بیدار شدن سر و صدا می کنی و دست و پای بچه ها رو لگد می کنی؟».
گفت: «با این شلوغ کردن، یک عده بلند می شن و از فیض نماز شب محروم نمی مونن و ما رو هم دعا می کنن ولی خودم تنهایی می خونم چون می ترسم شیطونه بیاد توی نمازم شریک بشه. مفت نمی فروشمش!».
شهید ناصر (حسین) ترحمی
برگرفته از خاطره مهدی مهدوی نژاد (همرزم شهید)
حلال و حرام
آمدم خانه سری بزنم. دو روز بود که نیامده بودم. آقایمان جبهه بود و من پیش مادرم. جلوی در خواهر زاده ی کوچکش ایستاده بود. با شیرین زبانی گفت:«دایی از جبهه اومده».
با خودم گفتم:«کارهای خونه رو انجام بدم، می رم احوالش رو می پرسم. شاید خبری از حاج عبدالله هم داشته باشه و شاید هم نامه اش رو آورده باشه».
مشغول کارهایم بودم. صدای حاج خانم، حاج خانم شنیدم. آمدم جلوی پله ها. دیدم آقا ناصر است. گفتم :«آقا ناصر رسیدن به خیر! کی تشریف آوردین؟ حاج عبدالله چه خبر؟ نمی خواد بیاد؟». گفت:«حاج آقا خوبه، اومدم از شما حلالیت بخوام! دیروز برای شستن قالی مجبور شدیم از آب طبقه ی بالا استفاده کنیم».
گفتم:«این چه حرفیه؟ حلالیت برای چی؟ ما مستأجر شما هستیم».
گفت: «خیلی ممنون! ولی کنتور جداست. به هر حال حلال کنین. منم سه روز دیگه بر می گردم. اگه نامه ای برای حاج آقا بنویسین، می برم. خداحافظ!».
شهید ناصر (حسین) ترحمی
برگرفته از خاطره مینا همافر