«یک روز دیدم وسط هفته با یک موتور هوندا جلوی مدرسه آمد. وقتی که در آغوشش گرفتم دیدم مثل مرغ پرکنده آرام و قرار ندارد. برای خداحافظی آمده بود، گفتم محمد بدجوری هوایی شدی خندید و چیزی نگفت ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحیلوشانی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۱۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۵
«یک شب بیخواب شده بودم، ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای خفیفی به گوشم رسید که تا به حال نشنیده بودم، حساس شدم، به دنبال صدا رفتم ...» ادامه این خاطره از خواهر شهید «قدرتالله زرآبادیپور» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۰۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۸
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«ترکش به پای برادر بیات، مسئول تدارکات خورده بود و پای او را قطع کرده بود به طوری که فقط یک تکه پوست پای قطع شده را به قسمت بالای پا اتصال میداد. برادر آهومند که این وضعیت را دید به من گفت به سنگرتان برو و کاری کن تا بچهها به این سمت نیایند ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۰۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۷
«یکی از علمای عارف به نام آقای فخر، وقتی سر به سجده میگذاشت ساعتها طول میکشید به او گفتند آقای فخر، جریان چیست که این قدر به سجده طولانی علاقه دارید؟ میگفت من این سنت را از پدرم به ارث بردهام ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۹۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۷
«مسئول پایگاه بخشداری در معلم کلایه شدم. وارد آنجا که شدم دیدم همه اعضا گردنکش هستند و نگاه دیگری به من دارند. پرسیدند تو جدید آمدی؟ جواب دادم بله علی درگاهی نامی بود که گفت بیا با هم کشتی بگیریم زود باش ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۹۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۵
«وقتی بمباران تمام شد من و برادرم یوسف دیدیم که پشت ملافهای که در چادر آویزان بود. پناه گرفته بودیم. چهار نفر از بچهها نیز زخمی شده بودند و آبهای هور العظیم رنگ سرخ زیبایی به خود گرفته بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحیلوشانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۸۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۴
«معصومه بیگمجزمهای» روایت میکند: تا زمانی که یک مشت از استخوانهای محمد را پس از ده سال نیاورده بودند، اصلاً باور نمیکردم که محمد شهید شده است و هنوز امید به آمدنش داشتم ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۷۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۳
«وقتی کمکم داشتیم از کنار ماشین دور میشدیم، ناگاه صدای ناله خفیفی به گوش رسید. به کنار ماشین برگشتیم، صدا از درون اتاق کمپرسی بود خوب که گوش دادیم متوجه شدیم صدا از لابهلای چادرهای درهم پیچیده داخل ماشین به گوش میرسد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاحزیارانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۶۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۲
«به کارگری که در محل استقرار هواپیماهای آماده مشغول نظافت بود اشاره کرد گفت: آقارضا! آن کارگر را میبینی از خدا میخواستم که به جای آن کارگر بودم و آنجا را جاروب میکردم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۶۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۱
«شهادت آقامصیب نشان داد هنوز مشعل روشن است و هنوز پرچمداران شهادت باکی از شهادت ندارند و بهدنبال آن میروند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادیکشمرزی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۶۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۱
«پدرش بعد از مفقودالاثر شدن رضا، هر روز به عکسش خیره میشد و گریه میکرد. من قاب عکس را پنهان کردم تا حاجآقا اذیت نشود، اما خودم یقین داشتم که رضا شهید شده است ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهیدان «محمدرضا و محمود کبیری» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۵۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۰
«محل استقرار ما بسیار گرم و فاقد هر گونه امکان رفاهی بود. من از اینکه ما را به خط نبرده بودند؛ بسیار بیتاب و ناراحت بودم. حمید هم علیرغم اینکه احساس میکردم از من هم ناراحتتر است ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۵۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۰
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«هنوز ردپای شب را میشد دید. شبی که لحظهای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثیها! ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۴۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۸
«محمدرضا در سالروز ولادت حضرت فاطمه (س) با پول خود به خانمها روسری هدیه میداد تا موها و سر خود را بپوشانند ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «محمدرضا خامدا» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۳۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۵
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سالهای جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن اینطور نوید میداد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد حق هم داشتند کسی او را نمیشناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی! ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۲۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۳
«پسرها جبهه بودند. یک شب خواب دیدم همه با هم برای مرخصی به خانه آمدند، ولی رضا با آنها نیست. صبح که بیدار شدم. نگرانی رهایم نمیکرد ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهیدان محمدرضا و محمود کبیری در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۰۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۹
«آقای چگینی از همان روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب غیر از هجمه منافقان و گروهکها از سوی بعضی همراهان انقلاب هم مورد آزار و اذیت و هجمه قرار میگرفت. دلیل این حجمهها هم تفکرات شهید بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که در آستانه روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۹۹۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۸
«رمز پیروزی را باید در عمل به وظیفه جویا شد نه در غیر آن، چرا که سعادت از آن کسی است که در بحبوحه هر مسئله و جریانی، او را بخواهد و بخواند ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۹۹۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۸
«بدون تردید حمید دارای اخلاق حسنه بسیاری بود. نوع برخورد و ایجاد رابطهاش با دیگران زبانزد خاص و عام بود. ایشان در همان برخوردهای اول قادر بود که ضمن تأثیرگذاری لازم، ارتباط خوبی با طرف مقابل برقرار کند ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۹۸۵۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۷
برگی از خاطرات؛
«سال ۶۶ که در اندیمشک بودیم همان موقع اوج بمباران شهرها توسط عراق بود در همسایگی ما یک خانواده عرب زبان بودند که همان شب بمباران عروسی پسرشان بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمسدوست» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۹۸۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۷