برگی از خاطرات شهید «بابالله کریمی»؛
« شهید کریمی برای اینکه در زمان رژیم پهلوی به خدمت سربازی نرود با کمک پدر به اداره ثبت و اسناد رفتند و با اظهار به اینکه شناسنامهاش گم شده است، شناسنامه جدیدی گرفتند که در این شناسنامه هم نامش را عوض کرد و هم سال تولدش را تغییر داد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «بابالله کریمی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۵۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۵
«شهید بلندیان پرسید؟ میگم نظر شما راجع به مهریه چیه؟ چند یکصد تا سکه مد نظرتونه؟ از لحنت و کلمه چند صد تا خندهام گرفته بود...، اما خودمو جمعوجور کردم گفتم. از نظر من مهم تفاهم، توافق و همفکری دونفر است نه مهریه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۵۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۴
«وقتی که منور روشن میشد همه دراز کش روی به زمین میخوابیدیم و از آن درهای که عبور میکردیم آب زیادی داشت و همه تا زانوهایمان آب بود و وقتی که زمینگیر میشدیم خاک هم میچسبید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیمپورکلاسی» از شب عملیات کربلای ۹ در قصر شیرین که از جمله شهدای غریب اسارت است، تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۵۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
خاطرات یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت؛
«اول صبح جشن سردوشی داشتیم، همه لباسهای منظم پوشیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم و غروب همان روز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی میکرد که شما انشاالله همین روزها تقسیم میشوید و همه ما قلبمان ۱۸۰ درجه میزد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیمپورکلاسی» یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۴۴۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۲
« گفتم خواهش میکنم شما بعد ازدواجتون میخواید برگردید قم؟ حقیقتش اینه که من خیلی بودن در کنار خانواده رو دوست دارم و دلم پر میکشه برای پدر و مادرم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱
«شهید مهدی زینالدین حین رفتن از من پرسید: «راستی مهجور تو پول داری؟» خندیدم و گفتم «فرمانده لشکر ۵۰۰ تومان هم توی جیبش پیدا نمیشود»؟ خندید و همان مبلغ را گرفت و راهی قم شد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱
«در یکی از شبها خواب دیدم حاجآقا را به اردوگاه آوردند و من به دیدنش رفتم. بعد از دیدهبوسی همانند فرزندی که پس از فراق طولانی، پدرش را ببیند سرم را روی دوشش گذاشته و بیاختیار گریه کردم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۳۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
برگی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «بابایی»؛
«عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. میپرسید: خمس مالتان را دادهاید یا نه؟ ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۳۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
روایت شهادت شهید «محمدولی بهرام آبادی» به نقل از همرزمش «حسن خارا»؛
«محمدولی بهرام آبادی» لباس فرم که آرم سپاه دارد را از تن خود در میآورد و لباس بسیجی یکی از رزمندگان را میپوشد. دوربین و نقشهها را به بچهها میدهد و میگوید: شما بروید، من اینجا میمانم اگر آتش دشمن کم شد، آرام آرام برمیگردم.
کد خبر: ۵۵۹۳۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۵
وصیتنامه شهید «پیرولی سگوند»؛
شهید «پیرولی سگوند» در وصیتنامه خود نوشته است: بايد به رضای خدا راضی بود. مال دنيا ارزش ندارد، تنها چيزی كه می ماند خدمت به اسلام و اين انقلاب است.
کد خبر: ۵۵۹۳۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
«آمدم ماوقع را برایش تعریف کنم که در یک آن شیطنتم گل کرد و قیافه غمگین به خودم گرفتم و با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم راستش را میخواهی بدانی؟ با دلواپسی گفت «راستش را بگو». طاقتش را داری؟ دستپاچه و نگران جواب داد بگو! بگو! نکند مجروح شده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: علی شهید شد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۲۹۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۷
برگی از خاطرات؛
«انتخاب شهید چگینی باعث شد که او به تربیت جوانان متعهد بپردازد که اکثریت آنان تا به امروز خدمات بسیاری به اسلام و انقلاب داشته و مسئولیتهای مهمی را برعهده دارند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۲۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۶
خاطره شهید «اسدمراد بالنگ» به نقل از همرزمش؛
همرزم شهید «اسدمراد بالنگ» میگوید: در یکی از عملیاتها شهید «اسدمراد بالنگ» پوتین خودش را به یکی از رزمندهها که پوتین اندازه پایش نبود داد و خودش با پای برهنه به نبرد ادامه داد.
کد خبر: ۵۵۹۲۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۵
مادر شهید «فرهاد حسینعلی»:
دوران انقلاب، خانوادههایی که نفت نداشتند با کاغذ و چوب خودشان را گرم میکردند، فرزندم فرهاد برای آنها نفت میخرید و به آنها میداد.
کد خبر: ۵۵۹۰۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۱
«مادر میبیند فرهاد را بسیار کتک زدهاند و سر و صورتش همه زخمی است. به مسئولان نظامی میگوید چرا با فرزندم چنین رفتار کردهاید میگویند ایشان سنگها را در جیبش پر کرده بود و به طرف نیروهای نظامی پرتاب میکرد ...» ادامه این خاطره از شهید «فرهاد حسینعلی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۰۴۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۰
«صادق انبارلویی، جلوی در خروجی با شیشه عطری که در دست داشت ایستاده بود و رزمندگانی را که از گمرک به قصد عملیات خارج میشدند، عطرآگین میکرد. آنقدر عطر به بچهها زده بود که دستش کاملاً از عطر خیس شده بود. به من که رسید، متوجه نشد و یکی از انگشتان دستش به چشمم فرو رفت. به طوری که تا ۳ روز چشمم درد داشت و از آن اشک جاری میشد ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۹۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۸
برگی از خاطرات شهید «بابالله کریمی»؛
وقتی شهید «بابالله کریمی» این چند کلمه («طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!) را در دفترچهاش نوشت، من خندهام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که میخواهی در وصیت نامهات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا مالهاش خیلی خوب است. از این مالههای معمولی نیست!
کد خبر: ۵۵۸۹۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۷
«بابالله در کنار یک کامیون که در حاشیهٔ خیابان پارک شده بود سنگر گرفت تا از پشت سر، مراقب ما باشد و ما به جلو رفته و ضمن دور کردن ضد انقلاب، بچههایی که شهید و یا مجروح شده بودند را به مقر برگرداندیم ...» ادامه این خاطره از شهید «بابالله کریمی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۸۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۶
«نیمه ماه رمضان شهید اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند و گفت من با کسی که داخل کاخ زندگی میکند رابطه برقرار کردم. باید نقشهای بکشیم که به وسیله آن، شاید شاه را از پا در بیاید ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۸۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۳
برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده»؛
«همسرم اصلاً راضی به رفتنم نبود و مرتب نگرانیاش از آینده خود و فرزندان خانه کوچکمان را بیان میکرد و با وجود التماسهای مظلومانه پسر ۴ سالهمان که به پاهایم چسبیده بود و اصرار داشت که آنها را تنها نگذارم. سرانجام با همه عشق و علاقهای که به آنها داشتم تاب و توان دیدن و شنیدن تجاوزات دشمن به کشور و تعدی به مردم و ناموسمان را نیاورده و رفتم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۷۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۳۰