نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات داد
«علی در انتخاب دوست دقت زیادی داشت و از بین دوستان علی، شهید سعید (عبدالحسین) قنبری به او از همه نزدیک‌تر بود. علی و سعید از دوران کودکی باهم دوست و هم‌بازی بودند و با هم در صحنه‌های انقلاب شرکت داشتند ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۵۴۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۴

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«کامران جان، مبادا نماز را فراموش کنی، دعای کمیل را فراموش کنی، به دوستانت احترام بگذار. اسلام به اخلاق اهمیت بیشتری می‌دهد ...» این نامه ناصر شاه‌محمدی به شهید جلیل عطایی در دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۵۴۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۴

«نزدیکی دشمن سیم‌خاردار کشیده شده که باعث کندی حرکت بچه‌ها شده بود. در این هنگام یکی از رزمندگان بسیجی با شجاعت خود را بر روی سیم خاردار انداخت و نیرو‌ها را صدا کرد که از رویش عبور کنند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۵۳۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

«همه مأموریت‌های مهم و مشکل تخریب به آقا مسیب محول می‌شد. از طرف فرماندهی مأموریت انفجار «سد دربند خان عراق» به آقا مسیب محول شد. آقا مسیب هم پذیرفت و نیرو‌های خود را برداشت و رفت ...» ادامه این خاطره از شهید «مسیب مرادی‌کشمرزی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۵۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

خاطرات شفاهی جانبازان؛
«حسین شهسواری گوغری» جانباز جنگ تحمیلی می‌گوید: «اوایل می‌خواستم معافیت کفالت پدر و مادرم را بگیرم ولی به خودم گفتم دنبال این نباشم و به سربازی رفتم. بعد از آموزشی من را به توپخانه اصفهان اعزام کردند و بعد از چند روز به جبهه اعزام شدم. یک شب به ما پاتک زدند و در آن شب ترکش خمسه خمسه به بدنم اصابت کرد و ...»
کد خبر: ۵۶۵۳۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۱

خاطرات شفاهی جانبازان؛
«مراد حسن‌زاده دهستانی» جانباز 30 درصد جنگ تحمیلی می‌گوید: «زمانی که جنگ شروع شد من و تعدادی از مردم روستا تمام وسایلمان را جمع کردیم و به حاجی‌‌آباد رفتیم تا در جبهه‌های حق علیه باطل شرکت کنیم. جلو دفتر امام جمعه تجمع کردیم و گفتیم ما آمادگی این را داریم که به جبهه برویم...»
کد خبر: ۵۶۵۳۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۰۸

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «درمحمد ناصری» می‌گوید: «شهید اخلاق بسیار خوبی داشت و با همسایه‌ها و خانواده‌اش خیلی خوب بود. شهید بسیجی بود و برای شیفت مدام به سندرک می‌رفت. شهید 22 سال در بسیج خدمت کرد تا زمانی که به شهادت رسید.»
کد خبر: ۵۶۵۳۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۹

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «خوبیار عاشوری» می‌گوید: «شهید اخلاق بسیار خوبی داشت. همیشه می‌گفت دوست دارم در جبهه شهید شوم. هر چه به شهید گفتم که به جبهه نرود قبول نکرد. همراه با پسر دائی‌اش به جبهه رفت و هر دو به شهادت رسیدند.»
کد خبر: ۵۶۵۳۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

دوست شهید نقل می‌کند: «گفتم: رضاجان! تو که مجبور نیستی این قدر هیزم جمع کنی. گفت: مجیدجان! کسانی که بچّه ندارن چشمشون به در مونده تا یکی براشون هیزم جمع کنه. گناه دارن.» با لبخند نگاهش کردم. خندید و گفت: «مگه نگفتی زنگ می‌خوره. بدو تا دیر نشده. خودش دوید، امّا من با تحسین نگاهش می‌کردم.»
کد خبر: ۵۶۵۳۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

«اون شب داخل ساختمان سپاه افسر نگهبان بودم. گوشی که زنگ خورد فکرشم نمی‌کردم ناصر باشه. بهم گفت اخوی ما رو حلال کن، به رفقای سپاه هم سلام برسون! این آخرین حرف‌های سید بود ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید «سید ناصر سیاهپوش» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۵۲۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۲

مادر شهید «حسن جهان‌زاده» نقل می کند: در آخرین لحظات بود که حسن گفت من این دفعه می روم و دیگر بر نمی‌گردم حتی اگر جنگ تمام شود. من آن روز متوجه حرف او نشدم تا اینکه ایشان در عملیات تک شلمچه مفقودالاثر شد و واقعا همانطور که خودش گفته بود شد و دیگر هرگز بازنگشت حتی پس از اتمام جنگ.
کد خبر: ۵۶۵۲۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

پدر شهید«جمشید شهریاری» نقل می کند: وقتی پسرم می خواست به جبهه برود با رفتن او مخالفت کردم که او گفت پدر، من باید بروم. در آخرین مرخصی که آمده بود خانه خاله اش رفته بود آنجا به همراه یکی از دوستانش به قبرستان رفته بود و محلی را نشان داده است که اینجا قبر من است وقتی شهید شدم اینجا دفنم کنید تا اینکه مرخصی اش تمام شد و او به خدمتش بازگشت.
کد خبر: ۵۶۵۲۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«۳۳ سال داشتم که ناآرامی‌ها و اعتراضات ضدحکومتی در ایران به اوج خود رسید. من و دوستانم هنگام حکومت نظامی دور از چشم مأموران حکومتی به خانه مجروحان می‌رفتیم و زخم‌های آن‌ها را پانسمان می‌کردیم. سخت و اضطراب‌آور بود. ولی شیرینی آن به دشواری‌اش می‌ارزید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «شهربانو چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۶۵۱۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

«بنده وقتی وارد سالن شدم بلافاصله برای ساختن وضو و اقامه، نماز به کنار حوض آب رفتم، شنیدم که می‌گویند این‌ها را جنون گرفته، بدون توجه وضو گرفته به نماز ایستادم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۵۱۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

قسمت دوم خاطرات شهید «سید علی حقایقی»
خواهر شهید «سید علی حقایقی» نقل می‌کند: «مادر زیر لب نجوا می‌کرد و اشک می‌ریخت. با صدایی گرفته گفت: خدایا! می‌شه یکی از اینا سید علی من باشه. می‌ترسم دیدارمون به قیامت بیفته. موقع رفتن همدیگر را ندیده بودند. دو هفته بعد، با بدنی سوخته از گاز شیمیایی، سید علی پیش روی مادر بود. دیداری به یادماندنی!»
کد خبر: ۵۶۵۱۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

برادر شهید «حسین حمیدی‌فر» نقل می‌کند: «گفتم: تموم دیوار‌های خونه رو سیاه کردن. کلی شعار نوشتن. مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، درود بر خمینی. گفت: مگه دروغ گفتن؟ گفتم: نکنه کار خودته حسین؟ خنده زیبای روی لب‌هایش جواب تمام سؤالم بود.»
کد خبر: ۵۶۵۱۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

قسمت نخست خاطرات شهید «سید علی حقایقی»
خواهر شهید «سید علی حقایقی» نقل می‌کند: «همه مشتاق شنیدن خاطرات سید علی بودند که رفت بیرون. دوری توی حیاط زدم و اتاق‌ها را یکی‌یکی گشتم. دست آخر توی پستو در حال نماز خواندن دیدمش. ایستادم تا نمازش تمام شد. گفتم: حالا نمی‌شد بعدا نماز می‌خوندی؟ مّهرش را بوسید و گفت: نماز اول وقت از همه چیز مهم‌تره.»
کد خبر: ۵۶۵۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۰

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «منصور میرزاده کوهشاهی» می‌گوید: «شهید اخلاق خیلی خوبی داشت و بسیار مهربان و باخدا بود. ساعت 5 عصر بود و شهید رفته بود که کارهای مربوط به بسیجش را انجام دهد که با اشرار درگیر می‌شود و به شهادت می‌رسد. در آن‌جا اشرار زیاد بود و شهید برای امنیت مردم جانش را فدا کرد.»
کد خبر: ۵۶۵۰۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۹

قسمت دوم خاطرات شهید «حمید برناکی»
برادر شهید «حمید برناکی» نقل می‌کند: «کنارت نشستم: چه آرام و راحت خوابیدی داداش کوچیکه. چرا این قدر آفتاب سوخته شدی؟ چه کار کرده آفتاب داغ تنگه با پاره تن ما؟ داداش کوچیکه! ته‌تغاری خونه! بلندشو دلم برات یه ذره شده! بلندشو حرف بزن!»
کد خبر: ۵۶۵۰۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۰

قسمت نخست خاطرات شهید «حمید برناکی»
پدر شهید «حمید برناکی» نقل می‌کند: «در تنگه چزابه، محشری به پا بود. بچه‌ها زیر رگبار بی‌امان دشمن، یاعلی گویان در خون خویش می‌غلتیدند. حمید گفت: «باید یه کاری کنیم. باید تیربارشونو از کار بندازم. بعد هم محکم و مصمم به دل دشمن زد. لحظه‌ای بعد صدای رگبار قطع شد و غریو الله‌اکبر و یاعلی حمید، تنگه را پر کرد.»
کد خبر: ۵۶۵۰۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۷