قسمت دوم خاطرات شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی»
چهارشنبه, ۰۵ دی ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۰
هم‌رزم شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی» نقل می‌کند: «شب عروسیش بود. یک ورق کاغذ از جیبم درآوردم و روی آن نوشتم: فردا اعزام است. یکی از بچه‌ها آن را به علی‌اصغر رساند. در جواب برایم نوشت: اگر فردا اعزام است، من هم حنظله هستم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی» سی‌ام شهریور ۱۳۴۳ در روستای ورکیان از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش ابوالفضل و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی‌ماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر موج انفجار به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

من حنظله هستم

التماسم می‌کرد

یک شب من و علی‌اصغر و چند تای دیگر از بچه‌های سمنان، توی یکی از چادر‌ها خوابیده بودیم. نیمه شب از خواب بلند شدم. هرچه نگاه کردم، دیدم علی‌اصغر نیست. کنجکاو شده بودم که ببینم کجا می‌رود و چه کار می‌کند. خیلی آرام از چادر رفتم بیرون. دیدم علی‌اصغر پشت یک درخت، قبری کنده و در آنجا مشغول عبادت است. فردای آن روز به او گفتم: «من جاتو پیدا کردم.» التماس کرد که این موضوع را برای کسی تعریف نکنم.

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدرضا واحدی)

بیشتر بخوانید: تکه پارچه‌ای برای تبرک

با شرایط سخت جبهه سازگارم کرد

سال ۱۳۶۴ قبل از عملیات والفجر هشت بود. کم سن و سال بودم. گاهی رفتن به صبحگاه برایم سخت می‌شد. یک روز از آب‌های اطراف حمیدیه اهواز عبور کردیم. لباس‌هایمان لجنی و بسیار بدبو شده بود. وقتی برگشتیم، هر کس که ما را می‌دید به شوخی می‌خندید و جلوی بینی‌اش را می‌گرفت.

علی‌اصغر از گردان دیگری آمده بود. برای من مرخصی گرفت و یک دست لباس تمیز به من داد. برایم مجوز گرفته بود تا تلفن بزنم. دستی به پشتم زد و گفت: «دیگه برو!» همه خستگی برنامه صبحگاهی از تنم بیرون رفت. او لباس‌های کثیف و لجنی مرا هم شست و به من داد. همین کار‌های او کم‌کم مرا با شرایط سخت جبهه سازگار کرد.

(به نقل از برادر شهید)

آرامش در میدان جنگ

زمستان ۱۳۶۴ در واحد مخابرات به عنوان سیمبان در خط پدافندی بودم. آتش سنگین بعثی‌ها تمام سیم‌های مخابراتی را قطع کرده بود. باید ارتباط را برقرار می‌کردم. نگران بودم که اگر نتوانم سیم‌ها را به هم وصل کنم، چه مشکلاتی پیش خواهد آمد.

حفظ ارتباط مخابراتی اهمیت داشت. آن زمان علی‌اصغر فرمانده بود. با دیدن او روحیه گرفتم و با اشتیاق به کارم ادامه دادم. او کار‌های مهم‌تری داشت، اما آرام روی زمین نشسته بود و سیم‌ها را چک می‌کرد.

(به نقل از برادر شهید)

خواستیم برای عملیات نورانی بشه

از زیر دوش سر و صدا می‌آمد. فکر کردم چند نفر همدیگر را می‌زنند. ولی گوش که دادم، صدای خنده هم می‌آمد. چند بار به در زدم و پرسیدم: «چیزی شده؟» علی‌اصغر گفت: «نه! داریم یکی رو تنبیه می‌کنیم.» بیرون که آمدند، پرسیدم: «کدوم بنده خدا داشت مجازات می‌شد؟»

علی‌اصغر جواب داد: «به علی سفارش کرده بودم وقتی از قزوین برمی‌گرده، سنگ پا بیاره. حالا می‌گه یادش رفت.» مرتضی با خنده گفت: «بردیمش حموم، صورتش رو سنگ پا زدیم. خواستیم برای عملیات نورانی بشه. سزای کسی که یادش بره اینه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، علی خواجوی)

من هم حنظله هستم

شب عروسیش بود. من و تعدادی از مهمان‌ها در یک اتاق و علی‌اصغر داخل اتاق دیگری بود. یک ورق کاغذ از جیبم درآوردم و روی آن نوشتم: «فردا اعزام است.» یکی از بچه‌ها آن را به علی‌اصغر رساند. در جواب برایم نوشت: «اگر فردا اعزام است، من هم حنظله هستم، آماده آماده‌ام برای اعزام.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حاج‌رجب بناییان‌سفید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده