تکه پارچهای برای تبرک
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیاصغر ابراهیمیورکیانی» سیام شهریور ۱۳۴۳ در روستای ورکیان از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش ابوالفضل و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر موج انفجار به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
علیاصغر را در قبرش انداخت
با هم رفته بودیم فردوسرضا کنار قبرهایی که تازگی حفر شده بود. آقای عالمی، علیاصغر را هول داد و افتاد توی قبری که حالا در آنجا دفن شده و گفت: «اصغر! اینجا، جای توست.» من ناراحت شدم. علیاصغر با دیدن ناراحتی من با خنده، آقای عالمی را دنبال کرد و ایشان را داخل یکی از قبرها انداخت و گفت: «اگه اون قبر جای منه، اینم جای توست.» چند ماه بعد آقای عالمی در جزیره مجنون شهید شد و در نزدیکی همان جایی که علیاصغر او را هول داده بود به خاک سپرده شد.
کمکحال خانم خانه
حیاط را جارو میکردم. صبحانهاش را خورده و لباس سپاه پوشیده بود تا سر کار برود، اما آمد جارو را از من گرفت و مشغول جارو کردن شد.
گفتم: «لباس پوشیدی، کثیف میشه.» گفت: «هنوز وقت دارم، تمام کارها باید تقسیم بشه.» اگر ظرفهای ظهر را میشستم، ظرفهای شب را او میشست. همیشه کارها را تقسیم میکرد و کارهای سخت را با هم انجام میدادیم.
پارچهای برای تبرک
روز تشییع جنازه بود. زمانی که داشتند علیاصغر را دفن میکردند، حرفش یادم آمد: «اگه خدا خواست و من شهید شدم، دلم میخواد اینو با خودم ببرم.» با خودم گفتم: «دوست داشت تکهای از پارچه رو با خودش ببره.»
به همراه یکی از بستگان به خانه رفتم تا آن را بیاورم. در راه خاطره آن روز را مرور کردم. یکی از دوستان قزوینیاش به نام علی اسماعیلی شهید شده بود. علیاصغر تکهای از لباسش را برای تبرک آورد و در آلبوم عکسش گذاشت و گفت: «اگه خدا خواست و من شهید شدم...»
ناراحت شدم و گفتم: «این حرفها رو نزن، تازه یک ماهه ازدواج کردیم.» گفت: «من لیاقتش رو ندارم، اما اگه نصیبم شد، دوست دارم با خودم ببرمش.» جلو خانه رسیده بودیم. میبایست حالا به خانه بروم و طبق خواستهاش عمل کنم.
عبادت شبانه
با آقای واحدی که دوست علیاصغر بود در یک ساختمان زندگی میکردیم. حیاط ما مشترک بود. یک روز صبح که نزدیک بود نمازمان قضا شود، به خانم واحدی گفتم: «چرا ما رو صدا نکردی، نزدیک بود خواب بمونیم.»
گفت: «دو بار بلند شدم صداتون کنم، دیدم چراغ اتاق روشنه و صدای تلاوت قرآن از خونهتون میاد، فکر کردم بیدارین و صداتون نکردم.» متوجه شدم علیاصغر برای عبادت شبانه بیدار بوده است.
پدر و مادرم را با مهربانی خوشحال میکرد
هر وقت پدر و مادرم به خانهمان میآمدند، علیاصغر میگفت: «من پذیرایی میکنم.» میخواستم کارها را خودم انجام دهم، ولی او میگفت: «اگه من ازشون پذیرایی کنم بیشتر خوشحال میشن!»
انتهای متن/