همه لحظههایمان با هم سپری میشد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عطاءالله ریاضی» بیست و هفتم بهمنماه ۱۳۲۹ در روستای کهنآباد از توابع شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش نعمتالله و مادرش شاهسلطان نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. ستوانیار سوم نیروی زمینی ارتش بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. بیست و نهم خرداد ۱۳۶۷ در مهران هنگام درگیری با نیروهای بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر و شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
همه لحظههایمان با هم سپری میشد
گاهی اوقات گله میکردم. گاهی وقتها هم که صبرم لبریز میشد، پشت تلفن گریه میافتادم. اگرچه لحظهای بعد پشیمان میشدم، اما دست خودم نبود. رفع و رجوع بچهها، کم و کسریهای سالهای اولیه جنگ و نبود عطاءالله بود. الان که فکرش را میکنم باورم نمیشود این سالها را با چه توان و نیرویی پشت سر گذاشتم.
هر چهل پنجاه روز یکبار مرخصی میآمد؛ آن هم فقط ده روز. اما توی همین مدت کم آنقدر به ما انرژی میداد که تا مرخصی بعد، هر لحظه با خاطراتش شاد بودیم. دوست داشت همه لحظههایمان با هم سپری شود. هرجا میرفت با هم میرفتیم. خنده روی لبهایم را که میدید میگفت: «کی بود پشت تلفن گریه میکرد؟» میگفتم: «در نبود شما زندگی برایمان خیلی سخته! بچهها مرتب بهانه میگیرن. هر روز باید توی صف باشم برای این چیز و آن چیز و...»
آهی میکشید و میگفت: «یه روز باید تو رو ببرم مناطق جنگی، وقتی زندگی اون چادرنشینهای جنگزده رو ببینی اینقدر ناشکری نمیکنی!»
بیشتر بخوانید: پدرم همین نزدیکیها است
این بار برگشت ندارد!
اضطراب عجیبی داشتم از لحظه رفتنش. هر آن منتظر خبری بودم. آن موقع كه مطمئن بودم توی عملیات شركت دارد، این حالت را نداشتم. وقتی تلویزیون خبر جنگ تنبهتن را در مهران اعلام كرد. همه وجودم از درون سوخت. مرتب به خودم امیدواری میدادم كه الان مأموریتش پشت جبهه است، پس خطری او را تهدید نمیكند. اما دلشوره دستبردار نبود.
با مرور گفتههایش و خاطرات آن روز دلم گُر میگرفت. هیچوقت موقع خداحافظی گریه نكرد. اینبار از پشت پردههای اشک سر تا پای بچهها را چندبار برانداز كرد، انگار میخواست سیر ببیندشان. همانطور كه نگاهش به آنها بود، گفت: «بچهها رو به تو و تو رو به خدا میسپارم!» با خندهای تلخ كه هنوز طعمش دردهانم باقی است، گفتم: «مگه بار اوله كه میری؟»
زیر لب گفت: «اما این بار برگشت ندارد!»
تکیهگاه من بود
رفته بودم تهران برای معالجه. احساس غربت عجیبی سراسر وجودم را پرکرده بود. دلم میخواست حداقل توی این موقعیتها کسی کنارم باشد. تکیهگاهی که نگرانیهایم را با او تقسیم کنم. اما عادت کرده بودم روی پای خودم بایستم. عادت کرده بودم واقعیتها را ببینم. دلهرهام برای جواب آزمایش بود. نکند مورد خاصی باشد. خدایا خودت کمکم کن!
خانم منشی صدایم میکند و دفترچه را به دستم میدهد. نوبتم رسیده بود. ناگاه مثل فرشتهای جلویم سبز شد. باور کردنی نبود. گفتم: «عطاءالله خودتی؟ تو کجا اینجا.» زانوهایم قوت میگیرد. دو نفری وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر پس از کلی زیر و رو کردن آزمایشها میگوید: «خوشبختانه مشکل خاصی نیست با یکی دو دوره درمان برطرف میشه!» او دستهایش را به نشانه شکر بالا میبرد و نگاهی از سر رضایت به من میاندازد. هنوز گرد سفر را از سر و رویش نشسته بود و لباسهایش بوی باروت میداد.
اضطراب وصف نشدنی
به زحمت توانسته بودم شماره جدیدش را پیدا کنم. یکی از دوستانش آن را به من داد. آنقدر اضطراب داشتم که دو را سه و سه را دو میگرفتم. هرچه سعی کردم، تماس برقرار نشد. احتمال دادم اشکال از تلفن منزل باشد. نفهمیدم کی لباس پوشیدم. چند دقیقه بعد، توی مخابرات کهنآباد بودم. برای اطمینان خاطر شماره را به تلفنچی دادم و توی کابین منتظر ماندم. صدای تلفنچی مرا به خود آورد که گفت: «ببخشید خانم ریاضی، یا این شماره اشتباهه یا خط خرابه، به هر حال تماس برقرار نمیشه!»
بدون اینکه به بچهها خبر بدهم، رفتم گرمسار منزل خواهرم. آنجا هم نتوانستم صحبت کنم، یا اشغال بود و یا گوشی را کسی نمیگرفت. دلشوره امانم را بریده بود. مثل مرغ سرکنده اینور و آنور میزدم. برادرم وارد شد.
فکر نمیکرد من آنجا باشم. قیافه درهمش را نتوانست پنهان کند. پرسیدم: «از عطاءالله خبر داری؟» گفت: «آره، زخمی شده!» کمی خیالم راحت شد و گفتم: «بریم، کجاست؟ کدام بیمارستانه؟»
از ترس اینکه قضیه لو برود، بدون معطلی همراهم شد. سر ماشین را به طرف کهنآباد کج کرد. گفتم: «مگه نگفتی مجروحه پس بریم بیمارستان!»
در حالی که نگاهش را از من میدزدید گفت: «دست خالی که نمیشه، بریم یه مقدار وسیله براش برداریم!» حرفهایش قانعم کرد. تازه داشت دلشورهام تسکین مییافت که جمعیت توی خیابان و درهای باز خانه، زبان گویای حادثه شد.
انتهای متن/