قسمت دوم خاطرات شهید «یدالله عبدالشاهی»
يکشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۰۰
هم‌رزم شهید «یدالله عبدالشاهی» نقل می‌کند: «نمازم را تمام کردم، یدالله هنوز توی قنوت بود. اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود. با تضرع و التماس پشت سر هم می‌گفت: اللّهُمَّ ارْزُقْنا توُفیقَ الشَّهادَهِ فی سَبیلِکْ. همیشه دعای دستش این بود؛ هنوز لذت مناجاتش را از یاد نبرده‌ام.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یدالله عبدالشاهی» پنجم بهمن‌ماه ۱۳۴۳ در روستای نکا از توابع شهرستان بهشهر دیده به جهان گشود. پدرش سعدالله، حلبی‌ساز بود و مادرش زهرا نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته جغرافیا بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم خرداد ۱۳۶۷ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. مزارش در گلزار شهدای فردوس‌رضای شهرستان دامغان واقع است.

هنوز لذت مناجاتش را از یاد نبرده‌ام

نماز از آدم ساقط نمی‌شه

- خاله‌‌جان! با این وضع نه می‌تونی وضو بگیری و نه نماز بخونی.

- خاله! نماز که هیچ‌وقت از آدم ساقط نمی‌شه، اگه کمکم کنی تیمم می‌کنم و خوابیده نمازم رو می‌خونم.

(به نقل از خاله شهید)

اگر می‌خوای شفاعتت کنم ...

محاسن و موهایش را شانه زد و گفت: «مامان! اگه شهید بشم بهم می‌آد؟»

گفتم: «حرف از شهادت نزن، اگه تو شهید بشی من خودم رو می‌کشم.»

شیشه عطر را به محاسن و لباسش زد و گفت: «هر کاری مادر‌های شهدا کردن تو هم همون کار رو بکن. فقط اگه می‌خوای شفاعتت کنم صدات رو به گریه بلند نکن تا نامحرم نشنوه.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: جنگ تمام بشه می‌رم فلسطین!

خانه آخرت

«یک خونه خریدم، می‌آی بریم ببینیم؟»چ

- «چرا که نه، کجا هست؟»

- فرمان موتور را که طرف فردوس رضا چرخاند، گفتم: «اینجا خریدی؟»

با سر اشاره کرد: «صبر کن!»

من را برد کنار قبر و گفت: «اینجاست! خوبه؟»

پانزده روز بعد همانجا دفن شد.

(به نقل از دوست شهید، آقای ملکی)

لذت مناجات

نمازم را تمام کردم، یدالله هنوز توی قنوت بود. اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود. با تضرع و التماس پشت سر هم می‌گفت: «اللّهُمَّ ارْزُقْنا توُفیقَ الشَّهادَهِ فی سَبیلِکْ.» همیشه دعای دستش این بود؛ اما آن‌بار جور دیگری می‌خواند؛ آن‌چنان که تا چند لحظه متوجه اطرافم نبودم. حالم دگرگون شده بود. هنوز لذت مناجاتش را از یاد نبرده‌ام.

(به نقل از هم‌رزم شهید، داریوش قربانیان)

مناجات در لحظات پایانی

هرکدام از بچه‌ها دنبال کاری بودند. تا چند دقیقه دیگر ستون به طرف نقطه رهایی عملیات حرکت می‌کرد. یدالله با آرامش کامل پشت سر هم رکعت می‌بست و نماز می‌خواند. صدای هم سنگری‌ها درآمده بود: «یدالله! بسه دیگه! چقدر نماز می‌خونی؟»

آخرین نفر بود که به ستون پیوست. جزو نیرو‌های خط‌شکن بودیم. در بحبوحه عملیات، یک «یا حسین» زیبا برای یکی دو لحظه سرجا میخکوبم کرد. یکی گفت: «بچه‌ها! یدالله.»

در تمام طول عملیات خداخدا می‌کردیم بچه‌های امداد زودتر به دادش رسیده باشند. وقتی از خط برگشتیم یدالله به شهادت رسیده بود.

(به نقل از هم‌رزم شهید)

قاب عکس

باتعجب به خواهرم نگاه کردم. او هم با اشاره فهماند که این کجا بوده. قابی بزرگ از عکس یدالله روی قبر بود. تا به‌حال این عکس را ندیده بودیم. یکی از بچه‌های سپاه گفت: «چند روز به اعزام، اون رو به ما داد و گفت: «این باشه پیشتون، به دردتون می‌خوره.»

(به نقل از خواهر شهید، اکرم عبدالشاهی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده