سه‌شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۵۲
پدر شهید «عبدالرضا مرامی» نقل می‌کند: «از دوستانش پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفتند: امروز نوبت چند نفر دیگه از خانواده شهداست؛ باید به اون‌ها سر بزنیم. خندیدم و گفتم: کمی هم به فکر ما باشین! کی به ما سر می‌زنه؟ عبدالرضا گفت: قربونتون برم! هر چیزی به وقتش!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عبدالرضا مرامی» دهم فروردین ۱۳۴۶ در شهرستان کردکوی از توابع استان گلستان متولد شد. پدرش قلی و مادرش منور نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و ششم خرداد ۱۳۶۵ در خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای شهر دیباج واقع است.

هر چیزی به وقتش!

نگاهش پر از غم بود

آن روز او را ناراحت دیدم و گفتم: «عبدالرضا! چیزی شده؟»

جواب نداد. دستی به کتفش زدم و گفتم: «پسر! غرق نشی!»

نگاهی به من کرد. نگاهش هم پر از غم بود، اما چیزی نگفت.

بعد‌ها فهمیدم که آن روز برای یکی از خانواده‌های شهدا مشکل پیش آمده بود و او توان برطرف کردن آن را نداشت.

(به نقل از برادر شهید، رحمت‌الله مرامی)

زیارت شهدا و نماز جمعه

یک روز گفت: «دوست دارم استادی داشته باشم که از صبح شنبه تا ظهر پنج‌شنبه، سخت‌ترین کار‌ها رو به من بده، ولی بعدازظهر پنج‌شنبه و روز جمعه رو آزادم بگذاره.»

گفتم: «چرا پسرم؟»

گفت: «آخه می‌خوام بعدازظهر پنج‌شنبه رو برای زیارت شهدا و روز جمعه رو به نماز جمعه اختصاص بدم.»

(به نقل از پدر شهید)

امانت‌داری

کنار یک ماشین دیدمش. با تعجب گفتم: «پسرم! چرا نرفتی سر کار؟»

گفت: «می‌رم.»

گفتم: «منتظر کسی هستی؟»

ناگاه چشمم به کیف پولی افتاد که در دستش بود. پرسیدم: «این مال کیه؟»

گفت: «مال صاحب این ماشینه؛ دیدمش داشت پارک می‌کرد.»

گفتم: «ممکنه تا شب هم پیداش نشه، می‌خوای بایستی؟»

گفت: «آره پدرجان! به دستش که بدم خیالم راحت می‌شه.»

(به نقل از پدر شهید)

دیدار با شما هم به وقتش

چند نفر از دوستانش آمده بودند. صدایش زدم و گفتم: «عبدالرضا! دوستانت منتظرن!»

سریع کفش‌هایش را پوشید و به طرف در آمد. از دوستانش پرسیدم: «کجا به سلامتی؟»

گفتند: «امروز نوبت چند نفر دیگه از خانواده شهداست؛ باید به اون‌ها سر بزنیم.»

خندیدم و گفتم: «کمی هم به فکر ما باشین! کی به ما سر می‌زنه؟»

عبدالرضا گفت: «قربونتون برم! هر چیزی به وقتش!»

(به نقل از برادر شهید)

دوست آیینه دوسته!

گفتم: «عبدالرضا! چرا با فلانی رابطه خوبی نداری؟»

گفت: «داداش‌جان! دوست آیینه دوسته!»

(به نقل از برادر شهید، علیرضا مرامی)

به ندای حضرت امام(ره) لبیک بگین!

یک بار با رفتنش به جبهه اعتراض کردم.

گفت: «تا زمانی که جنگه، باید جبهه باشم.»

سفارش می‌کرد: «به ندای حضرت امام(ره) لبیک بگین!»

(به نقل از برادر شهید، رحمت‌الله مرامی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده