جنگ تمام بشه میرم فلسطین!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یدالله عبدالشاهی» پنجم بهمنماه ۱۳۴۳ در روستای نکا از توابع شهرستان بهشهر دیده به جهان گشود. پدرش سعدالله، حلبیساز بود و مادرش زهرا نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته جغرافیا بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم خرداد ۱۳۶۷ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. مزارش در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان واقع است.
این خاطرات به نقل از خواهر شهید، اکرم عبدالشاهی است که تقدیم حضورتان میشود.
نماز با حضور قلب
- «یکی این گوشی تلفن رو بگیره، خودش رو کشت!»
اما باز هم تلفن زنگ میخورد. شیر آب را بستم و آمدم توی اتاق. یدالله سر سجاده نشسته بود. تا من گوشی را برداشتم، قطع شد. جلویش ایستادم و گفتم: «یدالله! تو اینجایی و گوشی رو نمیگیری؟»
انگار تازه به خودش آمده باشد، گفت: «مگه تلفن زنگ خورد؟ ببخشید من اصلاً متوجه نشدم.»
اغلب نماز که میخواند، متوجه اطرافش نبود.
نماز صبح
ـ «هیچ میدونی که باید مثل بزرگترها مواظب نماز و روزهات باشی!»
ـ «مواظبم داداش! فقط... فقط قضای نمازهای صبحم رو با نماز ظهر میخونم.»
ـ «چرا؟»
ـ «مامان هرچی صدام میزنه، نمیتونم بیدار بشم.»
ـ «میخوای من فردا صبح بیدارت کنم؟»
ـ «باشه، ولی فکر نمیکنم فایدهای داشته باشه.»
مادر که از توی آشپزخانه حرفهای ما رو میشنید، گفت: «نماز صبحش هم کمکم درست میشه. اگه راست میگی اون دو تا پسرها رو نمازخونشون کن!»
یدالله گفت: «اونام باید بخونن تا عادت کنن، اما اکرم نه سالش پر شده و به بلوغ رسیده.»
اذان صبح آنقدر صدایم زد و موهایم را نوازش کرد تا بیدار شدم. خواب آلود گفتم: «نمیشه بیوضو بخونم؟ آخه آب سرده!»
یدالله گفت: «تو بلند شو!»
با هم رفتیم توی حیاط، خودش من رو وضو داد و آورد داخل اتاق. جانماز را پهن کرد و چادر را انداخت سرم. آن قدر خوابآلود بودم که نماز یادم رفته بود. گفت: «من میخونم تو هم تکرار کن!»پ
تا یک هفتهای که یدالله مرخصی بود، هر روز همین کار تکرار شد. بعد از رفتنش، بلند شدن برای نماز خیلی برایم راحت شده بود.
دوران طلایی
ـ همه انبار رو به هم ریختن تا این رو پیدا کردن.
لباس را پوشید. سر انگشتهایش دیده نمیشد. پرههای لباس هم تا نزدیک زانو میرسید. خواهرم گفت: «در بیار تا کوتاهش کنم.»
چند ساعتی وقت گذاشت تا تقریباً اندازهاش شد. مادر گفت: «واجبه تو با این قدوقواره بری جبهه؟ تو به چه درد اونا میخوری؟»
یدالله خودش را جلوی آینه برانداز کرد و گفت: «مگه تو تلویزیون نمیبینی از من کوچکتر هم میرن؟»
مادر گفت: «تو باید درس بخونی و به فکر آیندهات باشی!»
نگاهی توی صورت مادر دواند و گفت: «تا وقتی جنگ باشه، قید درس و زندگی رو زدم! نباید این دوران طلایی رو از دست بدم!»
میرم فلسطین!
بعد از دو ماه بیخبری زنگ زد و گفت: «مجروح شدم، اما سطحیه، تا چند روز دیگه خودم میآم.»
اما مادر بیقرار بود و میگفت: «اگه سطحیه چرا چند روز دیگه؟»
چند روز بعد، خالهام از تهران زنگ زد: «یدالله چند روز پیش ما میمونه باهم میآییم دامغان.»
وقتی که رسید، از دیدنش شوکه شدیم. با دو تا عصا زیر بغل وارد شد. جای سالمی نداشت. خیلی لاغر شده بود و رنگ و رویی نداشت. نه میتوانست غذا بخورد نه بنشیند نه سرش را حرکت دهد. کنار آرنجش هم گود شده بود. وقتی نگاه حسرتآمیز مادر را دید، گفت: «دکتر میخواست قطعش کنه، خدایی شد که تصمیمش رو عوض کرد.»
مادر گفت: «کاش قطع میشد تا دیگه جبهه نمیرفتی!»
لبخند کم رنگی روی لبهایش نشست و گفت: «شما این طور فکر میکنین؟ اما بدونین اگه دو تا دستهام هم قطع میشد، باز هم میرفتم.»
مادر گفت: «پس باید دعا کنم جنگ تموم بشه!»
یدالله بدون معطلی جواب داد: «اون وقت میرم فلسطین!»
انتهای متن/