قسمت دوم خاطرات شهید «ابوالفضل هاشمی»
چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۰۰
مادر شهید «ابوالفضل هاشمی» نقل می‌کند: «گفت: مامان! چرا گریه می‌کنی؟ من دارم از خوشحالی پر درمیارم. تا حالا هیچ‌کس رو ندیدم که اینقدر نورانی باشه. توی راه دوباره شروع کرد به گفتن احساسش: تا زنده‌ام مرید او خواهم بود، امام که این‌طوره، پس پیغمبر چطور بود؟ ایشون هم از همون نسله.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابوالفضل هاشمی» بیست و یکم دی‌ماه ۱۳۴۵ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش اقدس نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و سوم خرداد ۱۳۶۶ در مریوان بر اثر اصابت سهوی گلوله به شهادت رسید. پیکرش را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.

تا زنده‌ام مرید امام خواهم بود

مرید امام

بعد از این که امام به ایران آمد و رفت قم، من ابوالفضل را برداشتم و رفتیم به دیدنش. همین که چشمم به آقا افتاد، اشکم سرازیر شد. پرسید: «مامان! چرا گریه می‌کنی؟ من دارم از خوشحالی پر درمیارم. تا حالا هیچ‌کس رو ندیدم که اینقدر نورانی باشه.»

توی راه دوباره شروع کرد به گفتن احساسش: «تا زنده‌ام مرید او خواهم بود، امام که این‌طوره، پس پیغمبر چطور بود؟ ایشون هم از همون نسله.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: غنیمتی که از سنگر دشمن آورد

مرا بوسید و رفت

بچه‌ها هر کدام دنبال زندگی خودشان بودند. من ماندم و یک دختر و ابوالفضل. می‌خواستم کاری بکنم که او از خدمت سربازی معاف بشود. وقتی فهمید راضی نیستم سربازی برود، ناراحت شد و با تندی که هیچ‌وقت از او ندیده بودم، گفت: «مگه مملکت همین طوریِ که هر کسی رو معاف کنه. چند تا بچه داری و پسرت هم که نزدیکته. می‌خواستم جبهه برم، نذاشتی. حالا سربازی هم نرم؟ پس چطور ادعا می‌کنی که حزب‌اللهی هستی و سنگ انقلاب رو به سینه می‌زنی؟»

روزی که آماده اعزام شد و ساکش را برداشت برود، مرا بوسید و گفت: «تا چشم به هم بزنی دو سال خدمت تموم می‌شه.»

(به نقل از مادر شهید)

نذارین ننه تنها بمونه

آخر‌های خدمتش بود. مرخصی آمده بود و برای خداحافظی به منزل ما سر زد. خوشحال بودم که این دفعه به منطقه برود، به زودی کارت پایان خدمتش را می‌گیرد و برمی‌گردد.

گفتم: «این‌طور که بوش می‌آد، قراره ننه یه گوسفند برات قربونی کنه. به بهانه تو لااقل ما یک شکم کباب می‌خوریم.» یک شکلات از جیبش درآورد و گفت: «اگه این آخر خدمتی ما رو این‌طوری نپیچن کباب هم بهتون می‌دم.»

همدیگر را بوسیدیم و از ما خداحافظی کرد. چند قدم رفت و من هم آب پشت سرش ریختم.

برگشت و سفارش مادر را کرد: «نذارین ننه تنها باشه. نوبتی بهش سر بزنین و پیشش بمونین.»

(به نقل از خواهر شهید، کبرا هاشمی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده