عهدمان را فراموش نکن!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی حسنبیکی» یکم دیماه ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش باقر و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. ششم فروردین ۱۳۶۱ با سمت راننده در رقابیه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش محسن نیز شهید شده است.
داداش علی هوام رو داشت
معلم وارد کلاس شد. صدایی به غیر از قدمهای سنگین معلم به گوش نمیرسید. خانم معلم روی صندلیاش نشست. از زیر عینکش به بچهها نگاه میکرد. همه بچهها نگران بودند. قرار بود خانم معلم برگههای ریاضی را بیاورد. امتحان ریاضی برایم سختترین امتحانات بود.
وقتی به دستهای پینه بسته پدرم که حاصل سالها کار پرزحمت کشاورزی بود، فکر میکردم، شرمندگی آن لحظه که باید پای برگه ریاضی با نمره کم من را انگشت بزند، برایم عذابآور بود. خانم معلم برگههای ریاضی را از داخل کیفش بیرون آورد. اسمها را یکییکی خواند. ناگهان صدای خانم معلم بلندتر شد: «فاطمه حسنبیکی!»
با قدمهای لرزان سرِ میز خانم معلم رسیدم. گفت: «اصلا انتظار نداشتم!» برگه را به دستم داد و من سر جایم نشستم. در طول راه مدرسه تا خانه به این فکر میکردم که چطور برگه را به پدرم نشان بدهم. تنها کسی که به ذهنم رسید، داداش علی بود. برگه را به او دادم. داداش علی امضا کرد. روز بعد خانم معلم با دیدن برگه من خیلی ناراحت شد و گفت: «فاطمه! برگهات رو کی امضا کرده؟!»
گفتم: «داداشم.» خانم معلم میدانست پدرم همیشه پای برگههایم را انگشت میزند. رو به من کرد و گفت: «پس پدرت چی؟ چرا به پدرت نشون ندادی؟»
بهخاطر این کار تنبیه شدم. ظهر آن روز وقتی برگشتم خانه، ماجرا را برای علی تعریف کردم. داداش علی مثل همیشه با لبخند به صحبتهایم گوش داد و گفت: «اشکالی نداره فاطمهجان! غصه نخور!» برای این که کاملا اتفاق بد مدرسه را فراموش کنم، با پیشنهاد داداش علی رفتیم و بستنی خوردیم. داداش علی گفت: «فاطمهجان! میدانم که نمرهات رو جبران میکنی.»
(به نقل از خواهر شهید، فاطمه حسنبیکی)
بیشتر بخوانید: روحیه جهادی مثال زدنی
عهد شهادت
شبهایی که علی و دوستش آقای خطیبزاده، در سکوت و خلوت، ساعتها گفتگو میکردند، من نوجوانی بیش نبودم. به تازگی خداوند، توانایی برداشتن فانوس کم نور آگاهی را به من عطا کرده بود. از صحبتهایشان میشد افسوس از گذشتهشان را فهمید که چه راحت و جاهلانه، لحظههایشان را از دست داده بودند و خیلی دیر توانسته بودند راهشان را بشناسند و هم میشد نشانههایی از گفتار ائمه و معصومین(ع) را که تنها الگویشان بودند پیدا کرد.
در نهایت بوی عطر شهادت، در آخرین کلمات گفتگویشان که عهدی شد بین آنها و تنها شاهد این عهد و پیمان من بودم و البته خدای بزرگ.
در مراسم تشییع علی، تنها کسی که معنای گریههای آقای خطیبزاده را میفهمید، من بودم. او برای دوری و جاماندگی از علی میگریست. شاید معنای هر قطره اشک او فریادی بود که: «علی! آن عهد را فراموش نکن.» طولی نکشید که شهادت آقای خطیبزاده نیز در شهر اعلام شد.
(به نقل از برادر شهید، محمد حسنبیکی)
انتهای متن/