مادر! برایم دعا کن
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید داود نجمالدین» نوزدهم شهریور ۱۳۴۴ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش علیاکبر و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. سیام فروردین ۱۳۶۴ در بمباران هوایی پادگان حمید اهواز به شهادت رسید. پیکر وی را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.
عشق و علاقه به ائمه
با این که سن زیادی نداشت، اما عشق و علاقه زیادی به ائمه داشت. در ایام محرم به مادرش میگفت: «شربت نذری رو من بین عزاداران پخش میکنم.»
کتری بزرگ را پر از شربت میکرد و بین دستههای سینهزن و زنجیرزن تقسیم میکرد. از این کارش لذت میبرد و خوشحال میشد.
(به نقل از پسردایی شهید، عباس آلبویه)
احسان به والدین
وقتی از کارخانه ریسندگی بیرون آمد، او را به تهران بردم و یک مغازه کوچک برایش اجاره کردم. در آن مغازه گاز پیکنیک پر میکرد.
یک روز تهران بودم. عصر که به خانه آمد، پرسیدم: «داود! کار و کاسبی چطوره؟»
پولها را از جیبش خالی کرد و جلویم گذاشت. بعد گفت: «خدا رو شکر که رزق امروز ما رو هم داد.»
پول را شمردم. به طرفش گرفتم و گفتم: «ببر برای خودت پسانداز کن!»
مبلغی را برداشت، بقیه را به من داد و گفت: «ناقابله. پیشتون بمونه.»
همیشه میخواست کاری کند تا من و مادرش خوشحال شویم.
(به نقل از پدر شهید)
مادر! دعا کن به آرزویم برسم
سرش را آورد روی شانه ام گذاشت و گفت: «مادر! برام دعا میکنی؟»
دستم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: «قربونت! این چه حرفیه که میزنی؟ کدوم مادر برای خوشبختی و سلامتی بچهاش دعا نمیکنه؟»
گفت: «دعا کن به آرزوم برسم.»
چشم در چشمش دوختم و گفتم: «پدر صلواتی! دل به کی دادی؟»
گفت: «کسی که همه وجودم رو میخوام براش فدا کنم.»
گفتم: «اُهه! این قدر تند نرو. طرف کیه که این طوری مجنونت کرده؟»
گفت: «مادر! تو مو میبینی و من پیچش مو.»
گفتم: «من از این چیزها که تو میگی سر در نمیآرم. بگو دختره باباش کیه، ننهاش کیه بریم برات خواستگاری!»
گفت: «عشق به خدا جای همه عشقها رو توی دلم گرفته.» پشت بند حرفش گفت: «من عاشق شهادتم. دعا کن به آرزوم برسم.»
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/