وقتی همه کَسَت میشود خدا
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید شکرالله شحنه» هفتم دیماه ۱۳۴۱ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عبدالعلی و مادرش منور نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم فروردین ۱۳۶۱ با سمت آرپیجیزن در کرخهنور بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.
تمام وجودش خدا بود
صدای صلوات و عطر اسپند، فضا را پر کرده بود. بچهها یکییکی سوار میشدند. شکرالله نگاهی به اتوبوسها انداخت. گفت: «خب، مثل این که وقت رفتنه.»
بغلش کردم. بغضم شکست. بعد از مدتی احساس کردم که میخواهد خودش را از آغوشم جدا کند. رهایش کردم. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: «دل بکن داداش!»
گفتم: «نمیتونم.»
دستش را روی شانههایم گذاشت و گفت: «وقتی همه کَسَت شد خدا، اون وقت دل کندن برات راحت میشه، بعدش هم من نود درصد شهید میشم، خوابش رو دیدم.»
(به نقل از برادر شهید)
بیشتر بخوانید: خانهای در بهشت
رفاقت با شهید
در میدان صبحگاه ورزش میکردیم. هر کدام از بچهها یکی را کول میکرد و میدوید. همه بچهها رفتند و من تنها مانده بودم. همینطور که اطراف را نگاه میکردم تا یک نفر را برای سواری دادن پیدا کنم، یک مرتبه دیدم روی دوش کسی هستم. تا خواستم به خودم بیایم، تا آخر میدان رفت و برگشت. از آن روز به بعد حسابی با شکرالله رفیق شدم.
(به نقل از همرزم شهید، محمدحسن حمزه)
مطمئن شدم که شهید میشود
عراقیها محاصرهمان کرده بودند. پشت خاکریز پناه گرفته بودیم. خواستم بلند شوم و با آرپیجی تانکی را که به طرف ما میآمد بزنم. شکرالله پایم را گرفت و گفت: «داداش! بده من خودم میزنمش!»
تا رفتم چیزی بگویم، بلند شد و با آرپیجی به سمت تانک نشانه رفت. بعد از این که شلیک کرد، روی زمین افتاد. به طرفش دویدم. همان موقع تانک منفجر شد. دیدم که در خون میغلتد، ولی لبخند روی لب دارد. از خواب بیدار شدم. مطمئن شدم که او شهید میشود.
شهادت در کنار هم
بیست و چهار ساعت از محاصره میگذشت. تانکها به طرف خاکریز پیشروی میکردند. شکرالله از پشت خاکریز، نگاهی به تانکها انداخت. در فکر فرو رفت و گفت: «اگه همینطور جلو بیان، همه بچهها کشته میشن، باید یه کاری کرد.» چشمش به آرپیجیاش در کنار خاکریز افتاد. مثل این که فکری در ذهنش جرقه زد. محمد بختیاری انگار فکرش را خواند. فوری آرپیجی را مسلح کرد و در حالی که آن را به دست شکرالله میداد گفت: «یا علی!»
آن را گرفت و شلیک کرد. با انفجار تانک صدای اللهاکبر بچهها همهجا را فرا گرفت. دومین تانک را هم زد. تانک سومی مانده بود. نفس تازه کرد. در نگاهش امید موج میزد. در حالی که بلند میشد، گفت: «یا زهرا!» و شلیک کرد. سومین تانک هم منفجر شد. محمد گفت: «اللهاکبر، آفرین پسر!»
وقتی رو به شکرالله کرد، دید روی زمین افتاده و خون از سرش جاری است. لبخند زد و چشمانش را بست. محمد آرپیجی را دوباره مسلح کرد. بوسهای به پیشانی خونین شکرالله زد و با گفتن «یا زهرا» بلند شد. محاصره در حال شکسته شدن بود. همه تانکهای دیگر در حال فرار بودند. بعد از این که محمد هم شلیک کرد، روی زمین افتاد و در کنار شکرالله شهید شد.
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/