انتخاب عاشقانه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محمدرضا احمدپناهی» شانزدهم شهریور ۱۳۵۱ در شهرستان نیشابور به دنیا آمد. پدرش سید مصطفی و مادرش ربابه نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در همان منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۷ پس از تفحص، در گلزار شهدای بهشت فضل زادگاهش به خاک سپرده شد.
شاگرد ممتاز
گفتم: «داییجان! مگه مدرسه نظامی چه عیبی داره؟»
گفت: «هیچ عیبی، فقط دوست ندارم.»
پرونده تحصیلیاش را برای جابهجا کردن گرفتیم. دبیرستان علامه را جهت ثبت نام انتخاب کردیم. آنجا دو تا مزیت داشت. هم نزدیک خانه خواهرم بود و هم دبیران خوبی داشت، اما وسط سال تحصیلی بود و نمیپذیرفتنش. میگفتند: «جا که نداریم هیچی، شاگرد اضافه هم داریم.» پرونده را روی میز گذاشتم و گفتم: «جناب مدیر! من شاگرد بدی برای مدرسهتون نیاوردم، ملاحظه کنید.»
وقتی نمرات را دیدند، بدون فوت وقت ثبت نام کردند.
(به نقل از عبدالله دخانیان، دایی شهید)
حرفهای مردانه
کلاسهای آموزش نظامی را رفته بود که بر خلاف انتظارش با مخالفت پدرم برای رفتن به جبهه روبهرو شد. البته دلیل پدرم فقط درس خواندن محمدرضا بود. محمدرضا گفت: «بابا اگه اجازه ندی نمیرم، ولی شما بگو درسته که دولت این همه هزینه کنه برای آموزش ما بسیجیها و یه جورایی روی ما حساب کنه. حالا که وقتش رسیده، من جا خالی کنم؟»
چهارده ساله بود. شنیدم که دوست پدرم میگفت: «اون الان احساساتیه، سنی نداره، عقلش نمیرسه، تو باید جلوش رو بگیری تا درسش رو بخونه.»
بابام گفت: «ولی با حرفهایی که میزنه انگار یک آدم سی ساله جلوت ایستاده، مطمئنم از روی عقل تصمیم گرفته. میترسم نذارم بره، از ترس شهید شدنش توی خیابون تصادف کنه. از حکم خدا که نمیشه فرار کرد.»
(به نقل از برادر شهید، سید مهدی احمدپناهی)
عاشقانه رفتم
گفتم: «نکنه به خاطر چشموهمچشمی با دوستات میخوای بری؟»
گفت: «این چه حرفیه مادر؟ مگه جبهه کفش و کلاهه؟ خستگی داره، گرسنگی و تشنگی داره، این راه رو خودم انتخاب کردم.»
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/