الهی این پسر عاقبت به خیر بشه!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیمحمد شمسی» یکم مهرماه ۱۳۴۶ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش قربانعلی، کارگر بود و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و نهم فروردین ۱۳۶۷ در فاو عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۹ پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
نذر امامزاده سید علیاکبر
شبها درس میخواند و روزها کار میکرد. بعدازظهر که از مدرسه میآمد، یک راست میرفت سرِ زمین. پدرش روی زمین مردم کار میکرد. گفت: «بابا! این زمین رو میدی به من؟ همه کارهاش با من. خودم انجام میدم آخرش هم ...»
باباش نگذاشت حرفش تمام شود که گفت: «ای پدر صلواتی! میخوای بگی محصولش مال تو؟ باشه قبول.»
بچهام خیلی زحمت کشیده بود. آن سال همهاش میدوید. از اول همه کارها را از بیل زدن و آماده کردن تا فصل برداشت، خودش انجام داده بود. پدرش که میرفت سر بزند، کیف میکرد. میگفت: «خانم! علیمحمد دیگه برای خودش مردی شده. برو ببین چقدر کارش برکت داشته.» و دعایش میکرد.
وقت جمع کردن محصول شده بود. علیمحمد هم خوشحال و راضی به نظر میرسید. وقتی پنبهها را جمع کرد بیشتر از سال قبل شده بود. دو سه کیسه را کنار گذاشت. گفتم: «پسرم! میخوای با اینها چکار کنی؟»
گفت: «نذر امامزاده سید علیاکبر کردم. میخوام ببرم اونجا.»
نگفت نذرش چه بود، ولی ادا کرد.
بیشتر بخوانید: روحیه گذشت و مردانگی «علیمحمد»
عاقبت به خیری
آن شب از دیر آمدنش دلم شور افتاد. وقتی آمد از بس خسته بود، نای حرف زدن نداشت. گفتم: «کجا بودی اینقدر دیر کردی؟ چرا سر و وضعت خاکیه؟»
گفت: «مادر! کارگری و این حرفها؟» و رفت که بخوابد.
فردا خانم همسایه را که پیرزن تنهایی بود، دیدم. همهاش داشت دعا میکرد. منظورش را نفهمیدم.
گفت: «الهی از جوونیش خیر ببینه! نصف شب شده بود تا همه خاکها رو بیاره توی حیاط.»
تازه یادم آمد که علیمحمد دیشب کجا بوده و چرا گرد و خاک روی سر و صورتش نشسته بود. پیرزن چند تار از موهای سفیدش را داد زیر چارقدش و ادامه داد: «سفارش دادم یک ماشین خاک برام آوردن. چند ساله که پشت بوم خونهام رو کاهگل ندادم. داشتم غصه میخوردم که خدا علیمحمد رو رسوند. وقتی او رو دیدم گفتم: به حق که خدا کَس بی کسونه. ایستاد و گفت: کاکی لیلا! میخوای چکار کنی؟ گفتم: باید این خاک رو ببرم توی حیاط. یک کارگر هم باید بگیرم تا برام پشت بوم رو کاهگل بده. ازم خواست براش بیل بیارم. خدا عمرش بده! بچه تا نصف شب، تنها همه خاکها رو آورد توی حیاط و بهم گفت: کارگر نگیرم. خودش و باباش مییان برام کاهگل میدن ...»
پیرزن خیلی خوشحال بود و صدای دعا کردنش که از بیرون حیاط هم داشت میرفت به گوشم میرسید: «الهی این پسر عاقبت به خیر بشه!»
بیشتر بخوانید: صاحب اون خونه خیلی کریمه!
یادگاری برای مادر
ماه رمضان بود. پیچ رادیو را که باز کردیم، چیزی شنیدیم که زمین و زمان بر سرمان چرخید. گوینده خبر گفت: «فاو به دست عراقیهای متجاوز افتاد ...»
شوهرم یک گوسفند کشته بود و گوشت آن را هنوز خرد نکرده بود که با شنیدن این خبر، دیگر دست و دلش به کار نرفت. من هی گریه کردم و با خودم نجوا که: «علیمحمد! مادرت بمیره، چی به سرت اومده؟»
دورم جمع شدند و دلداری دادند: «مگه تو علم غیب داری؟»
دیگری گفت: «شاید او فاو نبوده.»
نفر سوم هم گفت: «هنوز چیزی نشده، به دلت بد راه نده. ماه رمضونی با دهن روزه داری چی به سرت مییاری؟»
هیچ کدام از این حرفها دل سوختهام را آرام نمیکرد.
روزها گذشت، اما خبری از گم شدهام نشد که نشد. تا سال هفتاد و نه خبر آوردند که علیمحمد از خود یک پلاک به جای گذاشت تا مادرش را بعد از سالها از چشم انتظاری درآورد.
انتهای متن/