از زیر قرآن که رَد شد، به دلم برات شد برنمیگردد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عباس جمال» هجدهم مهرماه ۱۳۴۶ در شهرستان سرخه دیده به جهان گشود. پدرش محمد، راننده بود و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم فروردین ۱۳۶۷ با سمت راننده تانک در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
مادر جان! بر احساسات مادریات غلبه کن
آخرین مرخصیاش بود. آن شب او را مثل نگین انگشتری دربرگرفتیم. میوه پوست میکند و میداد به ما. خاطره میگفت و ... گفتم: «داداش! جبهه خوب تو رو ساخته. خیلی عوض شدی؟»
چای را تا ته سر کشید و گفت: «دلم میخواد لحظههای بیشتری رو با شما باشم.»
استکان را از او گرفتم، توی سینی گذاشتم و گفتم: «دیگه چیزی نمونده خدمتت تموم بشه، برمیگردی و مییای دور هم هستیم برای همیشه.»
با لبخند گفت: «چقدر مطمئنی آبجی!»
سینی در دستم معطل ماند و گفتم: «یعنی چه مطمئنی؟»
کانال تلویزیون را عوض کرد و گفت: «یعنی جنگه و شاید ما دیگه برنگشتیم.»
مادرم زودتر از من به حرف آمد و گفت: «عباس! این حرفها چیه که میزنی؟ و تو! دستت خسته نشد اینقدر با سینی ایستادی و حرف زدی؟»
عباس گفت: «مادرجان! باید بر احساس مادریات غلبه کنی، مثل همه مادرهای دیگه. رفتن به جبهه با خودمونه، ولی برگشتمون با خداست.»
خودش رفت و فقط خاطراتش را برای ما گذاشت.
(به نقل از خواهر شهید)
از زیر قرآن رد شد
ساک خاکی رنگ در دستش بود و داشت با تکتک خداحافظی میکرد. به من که رسید ساک را گذاشت زمین، در آغوشم گرفت و توی گوشم گفت: «بابا! هر بدی ازم دیدین بگذرین، دلم نیومد اینو به مامان بگم. این دفعه آخرمه و دیگه برنمیگردم.»
وقتی این حرف را شنیدم، دلم هُری ریخت و گفتم: «بابا! این چه حرفیه؟ من برات نقشهها دارم. بذار خدمتت تموم بشه، میخوام برات آستین بالا بزنم.»
رنگش عوض شد و هیچی نگفت. ساک را گرفت و رفت. در چارچوب در قاب شده بود. مادرش قرآن به دست ایستاده بود که عباس رَد بشود. از در که خارج شد، به دلم گذشت عباس دیگر برنمیگردد.
رفت و سه روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
(به نقل از پدر شهید)
انتهای متن/