روحیه جهادی مثال زدنی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی حسنبیکی» یکم دیماه ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش باقر و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. ششم فروردین ۱۳۶۱ با سمت راننده در رقابیه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش محسن نیز شهید شده است.
روحیه جهادی
صبحانهاش را خورد. لباس پوشید و خواست همراه من به مزرعه بیاید؛ میدانستم که چند روز از مرخصیاش گذشته. مانع آمدن او نشدم. در مزرعه باعلاقه کار میکرد. وقتی صحبت از ادامه سربازی و برگشتن به پادگان میشد، صحبت را به موضوعی دیگر میکشاند. سه روز از این ماجرا گذشت. او بیخیال هم چنان در کنار من و دیگر اعضای خانواده روزها و شبها را سپری میکرد. فراموش کرده بود که در زمان جنگ، غیبت یک یا دو هفتهای یک سرباز یعنی فرار از جنگ.
بالاخره بیخیالی علی مرا واداشت که به او تذکر بدهم. گفتم: «علیآقا! بابا! چرا برنمیگردی پادگان؟ اضافه خدمت میخوری!»
در نهایت آرامش جواب داد: «در مرخصی هستم.»
چند روزی گذشت. از مادرش شنیدم که گفت: «فردا علی میخواد برگرده پادگان.» خوشحال شدم از این که تصمیم درست را گرفت. وارد پادگان شد. مراسم صبحگاه تازه تمام شده بود. فرمانده به همراه تعدادی از همکارانش و جمعی از سربازان در محوطه پادگان از اوضاع و آمادگی کامل پادگان در مواضع خود صحبت میکردند. بهخاطر چند هفته تأخیر، علی باید خدمت فرمانده میرسید. جلو رفت. سلام نظامی داد. منتظر ماند تا فرمانده سرش را بالا بیاورد و دستور آزادباش بدهد، اما فرمانده فقط سرش را بلند کرد. با قیافهای درهم و ناراضی گفت: «چرا اینقدر تاخیر آقا؟! در این شرایط آمادهباش حقیقتا احساس مسئولیت شما قابل تحسینه آقا!»
علی همچنان مانند چوبی خشک در سلام نظامی قرار داشت. به صورتش که نگاه میکردی، بدون ترس، در آرامش کامل بود. با اشاره دست فرمانده، از آن حالت خارج شد. گفت: «جناب فرمانده! من تا زمانی که در این پادگان باشم، همینطور هستم.»
از جسارت علی، فرمانده خشمگین شد. منتظر بود تا ادامه حرفهای علی را بشنود. ادامه داد: «جناب فرمانده! من باید به جبهه برم؛ اینجا محل آسایشه؛ اینجا تنبلخانه است. باید همه به جبهه بریم و اونجا خدمت کنیم.»
فرمانده دیگر نتوانست در مقابل این روحیه و شجاعت علی مقاومت کند. جلوتر آمد درحالی که دستش را به آرامی روی شانه علی میزد، رو به بقیه سربازان کرد و گفت: «ببینید بچهها! ما به چنین روحیهای نیاز داریم.»
(پدر شهید به نقل از دوستان)
سه تا از بچههاتو در راه خدا میدی!
برف زمستان، تمام کوچه قدیمیمان را یک دست سفید کرده بود. از بلندگوی مسجدالزهرا(س) صدای اذان ظهر به گوش میرسید. در امتداد کوچه، کنار دیوار خانهمان، ردپایی دیده نمیشد. هر قدم که جلو میرفتم با دیدن جای پاهایم که بزرگتر از اندازه خودشان بودند، به وجد میآمدم. تمام این سرخوشی کودکانه، در یک روز برفی سرد، تنها یک بهانه میخواست تا در نهایت، خنده تلخی بزنم؛ آن بهانه غیر از رفتن داداش علی چیز دیگری نبود.
وارد خانه شدم. برای این که پاهایم گرم شود، باید زیر کرسی مینشستم. وارد اتاق شدم، داداش علی زیر کرسی نشسته بود. خوشحال شدم. کنارش نشستم. مادرم با یک سینی چای وارد اتاق شد و به ما پیوست. علی شروع به صحبت کرد. مادرم گفت: «علیجان! مراقب خودت باش.»
لبخندی زد و گفت: «مادر من! خوش به حالت! سه تا از بچههاتو در راه خدا میدی! بدون که ما امانتهای او بودیم. اولی محسن بود که شهید شد. دومی منم و سومی نمیدانم کدوم یکی از بچههای شما است.»
(به نقل از شهید خواهر شهید، فاطمه حسنبیکی)
انتهای متن/