خاطرات تلخ و شیرین؛ پدر و مادر از محمود میگویند؛ گاه با لبخند گاهی با بغض
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمود اکبری سیام مرداد ۱۳۴۶ در روستای حیدرآباد از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش فاطمه نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. دوم بهمن ۱۳۶۵ در بمباران هوایی اهواز به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
خاطرات تلخ و شیرین
پدر و مادر به پشتی تکیه داده بودند. قاب عکس محمود یک جا همان نزدیکی روی طاقچه بود. دیوار تا نیمه نقاشی شده بود. سکوت اتاق باعث شد، کمی چشم بچرخانم و به سقف نگاه کنم. ترکهای روی سقف که تا وسط دیوار آمده بود، توجهم را جلب کرد. در دل گفتم: «حالا شیار دیوار رو میشه هموار کرد، ولی ...» نگاهم روی خطوط صورتشان ناخواسته خیره ماند؛ ولی جای پای غم و غصه روزگار رو چطور!»
به هر دوشان گفتم: «بفرمایید! منتظرم.»
پدر گفت: «چی باید بگیم؟»
لبخند زدم و گفتم: «به قول معروف، هرچه میخواهد دل تنگت بگو! شما گفتی: محمود با همه بچههایم فرق داشت. خیلی خوب بود. رفتار خوب، اخلاق خوب. چه کار میکرد که خیلی خوب بود؟»
پدر گفت: «فرزند اولم بود. خیلی عزیز بود. خودم اسمش رو محمود گذاشتم.» مادر گفت: «وقتی به دنیا اومد، فامیل خودم و حاج آقا همه از خوشحالی خونهمون جمع بودند!»
بیشتر بخوانید: خدا بخواد، شیشه رو کنار سنگ نگه میداره!
پدر گفت: «تا کوچک بود هر وقت میخواستم مزرعه برم، گریهکنان دنبالم میاومد.» مادر گفت: «آره راست میگه! حریفش نمیشدم دنبالش نره.» پدر گفت: «نماز که میخوندم با این که خیلی کوچک بود، میایستاد و یک مهر میگذاشت و ادای من رو درمیآورد!» مادر میگفت: «کنار من دست و پا و صورتش رو میشست؛ مثلاً وضو میگرفت!»
پدر گفت: «کمی بزرگتر شده بود. یک روز صدای داد و بیدادش از حیاط میاومد. تعجب کردم. چون اون بچه آرومی بود. دیدم داره واسه خواهر کوچکش خط و نشون میکشه که اگه میخوای بری بازی، باید روسری سرِت کنی، وگرنه در رو باز نمیکنم!» مادر گفت: «گاهی به دختر بچههای بعضی از اقوام هم تذکر میداد.»
پدر گفت: «کوچکتر که بود، پا به پای من کار میکرد. من قالب خشت میزدم، او خشتها را جمع میکرد. انگار خستگی نداشت!» مادر گفت: «از کار و زحمت که نگو! محصولات باغ را جمع میکرد. علفها رو میچید. به غریبه و آشنا کمک میکرد. عمه خدابیامرزش میگفت: این قدر که محمود به درد من میرسه و کمکم میکنه، بچههای خودم نیستند!»
پدر گفت: «اون اواخر با این که اوستاکار شده بود، بازم خودش خشتها را پهن میکرد، جمع میکرد، شلنگ آب را میآورد و خیلی کارهای دیگه که اصلاً انجامشون براش عار نبود.» مادر گفت: «اما وقتی خونه میاومد، خیلی تمیز بود. اصلاً نمیفهمیدی که از صبح با گل و خشت و کاهگل کار میکرده؛ کفش تمیز، لباس تمیز حتى شلوار کردیاش رو که لباس راحتی خونهاش بود، اتو میزد و میپوشید!»
بیشتر بخوانید: دلگویههای پدرانه با قاب عکس
پدر گفت: «توی کاشیکاری هم ماهر شده بود. برای خودش تراز و خطکش و وسایل کار خریده بود که الآن واسمون یادگاری مونده!» مادر گفت: «چند وقت بود که میخواست بره جبهه، اما محمودم پاره جگرم بود! جونم بهش بند بود! نمیگذاشتم. یکی از همولایتیهامون به نام آقای کشاورز رو برای رضایت گرفتن از من واسطه کرد. بهش گفتم: نمیشه! هم من مریضم، هم پدرش دست تنهاست! فکر کنه اینجا هم جبهه است.» مادر قدری سکوت کرد. چند ثانیه گذشت. مثل آدمی که با خودش حرف میزند، زیر لب ادامه داد: «کدوم مریضی! نه که مریض نبودم، ولی انگار بهونه بود! به خدا که دلم طاقت نمیآورد!»
پدر گفت: «انقلابی بود. هرچند وقت یک بار دوستهای مسجدیاش رو که بعضیهاشون بسیجی بودند، میآورد خونه. میرفتند توی اتاق و از همه چی صحبت میکردند. امام (ره) چی گفت؛ اخبار چی بود؛ جنگ به کجا رسید؛ البته همیشه اول کار قرآن میخوندند.» مادر گفت: «میوه و چایشون رو من آماده میکردم و پدرش میگذاشت پشت در اتاق. میگفت: جَوونن؛ نکنه حرف خصوصی داشته باشن!»
پدر گفت: «همیشه با خودم فکر میکنم کاش یک نفر پیدا میشد، یک روز شکایتش رومیآورد پیشم تا کمی بتونم به اذیت کردنش فکر کنم. ولی نه! هیچوقت پیش نیومد!» مادر آهی کشید و گفت: «خب مادرجان! متوجه شدی چرا محمودم خیلی خوب بود؟»
قادر نبودم جواب بدهم. بغض داشت خفهام میکرد. برای اینکه جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم، سکوت کردم و مشغول خواندن فاتحه شدم!»
انتهای متن/