آرام و با شکوه خوابیده بودند
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حسین باقریان بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۴۰ در شهرستان دامغان متولد شد. پدرش علیاکبر، بازنشسته بانک بود و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دهم بهمن ۱۳۶۰ با سمت تکتیرانداز در شوش بر اثر اصابت گلوله مستقیم به سر به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای فردوس رضای زادگاهش واقع است.
چه آرام و با شکوه خوابیده بودند
سردی و سنگینی شب همهجا را پر کرده بود. صدای هرهر بخاری نفتی با هیاهوی باد و تقتق شیشهها آمیخته بود که صدای زنگ در، ریتم ممتد زمستانیاش را به هم ریخت. دویدم جلوی در؛ حاج آقای فرحزاد بود. تعجب کردم: «حاجی! این وقت شب؟!» سلام و علیکی کردیم. گفت: «پیکر چند تا از شهدا رو با قطار آوردند؛ اگه میتونی بیا بریم سردخانه بیمارستان رضایی، برا شناسایی.» نفهمیدم چطور حاضر شدم و چی گفتم.
به سرعت با حاجی راهی شدم تا به سردخانه برسیم. چند بار افتادم و بلند شدم. انگار پاهایم به هم پیچ میخورد. حاجی کلی برایم حرف زد؛ از دشت کربلا و حضرت سجاد (ع) گفت. جلوی در بیمارستان نفس بلندی کشیدم و از خدا خواستم صبرم را زیاد کند؛ اما هنوز پاهایم میلرزید.
روی شهدا را یکییکی پس میکردند (ملحفه رویشان را کنار میزدند)؛ چه آرام و با شکوه خوابیده بودند. همه آشنا بودند و من قلبم داشت از جا کنده میشد. نفسم به شماره افتاده بود تا وقتی چشمم به سروصورت حسین افتاد، گفتم: «حاجی این حسین است! حسین ما! برادرم! حاجی برادرم چرا خانه نیامده؟! چرا اینجا خوابیده؟! حاجی! رمقی توی پاهام نیست. چطور بغلش کنم و حسینمان را ببرم؟!»
حاجی آرامآرام اشک میریخت و میگفت: «حسین به آرزویش رسیده مرد! قوی باش! صبور باش! بلند شو!»
(به نقل از برادر شهید، علی باقریان)
بیشتر بخوانید: سرخی خون شهدا، سیاهی خیابان را پوشاند
حسین همان طور که میخواست شهید شد
آهی کشیدم و گفتم: «حسین هم رفت!» پدر با دستهای لرزانش اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: «بچهام خودش گفت این دفعه رفتنم برگشتی نداره! من باورم نشد.» بعد هم دوباره دستمال یزدیاش را مقابل صورتش گرفت و خاموش شد. پیرمرد شانههایش میلرزید؛ اما چنان بیصدا گریه میکرد که تا نگاهش نمیکردی، نمیفهمیدی.
همرزم حسین میان جمع نشسته بود؛ تاب نیاورد و جلوتر آمد. دستهایش را دور گردن پدر انداخت و گفت: «بارها و بارها از خودش شنیده بودم که میگفت: دوست ندارم مجروح بشم یا اسیر بشم و به دست دشمن بیفتم. دوست دارم با یه تیر مستقیم شهید بشم. حسین به خواسته خودش رسید؛ دقیقاً همان طور که خودش میخواست. تو سنگر دیدهبانی بود که تیر مستقیم به پیشانیاش خورد. حاج آقا حسین همان طور که میخواست شهید شد.»
(به نقل از برادر شهید، حسن باقریان)
بیشتر بخوانید: شهادت در انتظار من است و من بیصبرانه در انتظار او
دایی کوچولو
تولد یک سالگی دختر کوچکم بود. حسین با دوربین و یک حلقه فیلم وارد شد. فیلم را توی دوربین گذاشت و گفت: «فاطمه جان! این دایی کوچولو را بده بغل من! میخوام چند تا عکس خوشگل ازش بگیرم.» دخترم را بغلش دادم و به تماشا نشستم. بچه را بغل کرد؛ بوسید و بالا و پایین انداخت و شروع کرد به عکس گرفتن.
- قربون دایی کوچولوی خودم بشم که میخنده نیگا کن! نیگا کن!
- دایی کوچولو سلام!
- دایی کوچولو! اینجا رو ببین.
حسین شکلک درمیآورد؛ قربانصدقه بچه میرفت و عکس میگرفت. گفتم: «ای بابا! تو که یه حلقه فیلم رو تموم کردی!» گفت: «خب فیلم گرفتم که از دایی کوچولوی خودم عکس بگیرم دیگه.»
(به نقل از خواهر شهید، فاطمه باقریان)
انتهای متن/