يکشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۵
نوید شاهد – خواهر شهید "علی خرسند" نقل می‌کند: «با شنیدن خبر شهادتش، نا امید شدیم. گریه امانم را بریده بود. منتظر دیدار پیکرش بودیم و وداع آخر. لحظه موعود فرا رسید. خودم را به کنار تابوتش رساندم. آرام خوابیده بود. وقتی بوسیدمش لبخندی زد. این منظره را نه من بلکه همه کسانی که آنجا بودند تایید کردند.» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، شما را به مطالعه خاطرات این شهید گران‌قدر دعوت می‌کند.

شهیدی که بعد از شهادت لبخند زد!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علی خرسند چهاردهم مهرماه ۱۳۳۸ در شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش قربانعلی و مادرش آمنه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و نهم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش راكت به اتوبوس حامل وی، به شهادت رسيد. مزار وی در گلزار شهدای فردوس‏‌رضای زادگاهش واقع است.

 

این خاطره به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

شهیدی که بعد از شهادت لبخند زد!
ناهار می‌خوردیم که اخبار اعلام کرد جاده سردشت، هدف بمباران هوایی دشمن قرار گرفت. قلبم ریخت. لحظه سختی بود ولی هیچی نگفتم. بعد از ساعتی زنگ زدم مهاباد؛ خانه یکی از آشنایان که علی گاهی می‌رفت به آنها سر می‌زد ولی آنها گفتند: «از على هیچ خبری ندارند.»

کم‌کم نگران شدم. تلفن‌ها شروع شد. به مخابرات محل خدمتش زنگ زدم. گفتم: «با على خرسند کار دارم؛ اگه ممکنه صداش بزنید.» گفتند: «الان امکانش نیست ایشان رو صدا بزنیم.» بیشتر نگران شدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دستم می‌لرزید؛ شماره‌گیری برام سخت شده بود. دوباره زنگ زدم. گفتند: «به بنیاد شهید سردشت زنگ بزنید.» اونجا هم زنگ زدم؛ جواب درستی ندادند. بار سومی که زنگ زدم، جواب دادند.

گفتند: «شما با شهید چه نسبتی دارین؟» گفتم: «شهید؟! خواهرش هستم.» گفتند: «به بنیاد شهید شهرستان زنگ بزنید، خبر دارند.» گفتم: «مگه چیزی شده؟ چرا جواب درست نمی‌دین؟» گفتند: «علی شهید شده.» با شنیدن این خبر امیدم قطع شد. پاهایم ناتوان شده بود. نمی‌دانستم چطور این خبر دردناک را به پدر و مادرم بگویم.

گذشت لحظه‌ها برایم ساعت‌ها طول می‌کشید. گریه امانم را بریده بود. بالاخره آنها هم فهمیدند چی شده. حالا دیگه منتظر دیدار پیکرش بودیم و وداع آخر. لحظه موعود فرا رسید. خودم را به کنار تابوتش رساندم. آرام خوابیده بود. بوی گلاب آدمو از خود بی خود می‌کرد. رفتم ببوسمش؛ با همان لباس‌ها که قبلاً دیده بودمش، آمده بود. وقتی بوسیدمش لبخندی زد؛ دندان‌هایش دیده شد. این منظره را نه من بلکه همه کسانی که آنجا بودند تأیید کردند. به راستی لبخند بر لب، رفت.

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده