هدیهای در راه خدا
چفیه
ابوالقاسم هفت ساله بود که راهی مدرسه شد. تا کلاس ششم درس خواند. بعد پیش برادرش که سرگرم ساختمانسازی بود کار میکرد. با شروع جنگ تحمیلی ابوالقاسم نزد من آمد و گفت: «مادرجان! تصمیم دارم به جبهه بروم با رضایت شما!»
بار اول که به جبهه رفت زخمی شد و پس از مداوا در بیمارستان، به خانه آمد.
هرگاه میخواست به جبهه اعزام شود خیلی خوشحال به نظر میرسید. چفیهاش را بر گردن میانداخت و دور خانه میچرخید و اشعاری حماسی و رزمی را زیر لب زمزمه میکرد.
موقع رفتن به جبهه به من و پدرش توصیه میکرد که پشت سر او از منزل خارج نشویم که مبادا احساس دلتنگی کنیم. در مراجعت از جبهه نیز همچنان چفیه بر گردنش بود و سرانجام به قافلهسالاران عرصه عشق و شهادت پیوست.
(به نقل از مادر شهید)
هدیهای در راه خدا
در سن هفده سالگی به جبهه رفت. بار اول زخمی شد و در بیمارستان تبریز بستری گردید؛ بدون آنکه به کسی اطلاع دهد. وقتی به خانه آمد متوجه شدیم که زخمی شدهاست. بعد از یکی دو ماه استراحت در منزل دوباره به جبهه رفت و در عملیات رمضان به شهادت رسید.
قبل از رفتن به جبهه پیش خودم به شغل بنایی مشغول شد و مبلغ هشت هزار تومان نزد من پسانداز کردهبود و همچنین یک دستگاه موتورسیکلت به رسم امانت در نزد من داشت.
وصیت کردهبود که پول فروش موتورسیکلت و همچنین پول پساندازش را به جبههها هدیه کنید.
با توجه به سن کمی که داشت، دیدِ باز و فکر بلندی نسبت به مسائل مختلف داشت.
برادرانش را نصیحت میکرد. به پدر و مادرم خیلی احترام میگذاشت و نسبت به آنها محبت خاصی ابراز میداشت.
بعد از شهادتش یک شب خواب دیدم که به خانه ما آمده و یک پایش قطع است. من ابراز ناراحتی کردم؛ اما او در جواب گفت: «کسی که چیزی را در راه خدا میدهد هیچ ناراحتی ندارد.»
(به نقل از برادر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی
مروری بر زندگی شهید ابوالقاسم مقدسی