بیا تا ببینی زیبایی در چیست!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید جعفر تبریزیان چهارم آبان ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان ديده به جهان گشود. پدرش فضلالله و مادرش صغری نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و ششم آبان ۱۳۶۲ در پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به پا، شهيد شد. مزار او درگلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش واقع است.
این خاطرات به نقل از محمدرضا تبریزیان، پسرعموی شهید جعفر تبریزیان است که تقدیم حضورتان میشود.
امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید
«داره میآد. باز الان روضهخونیاش شروع میشه.» این را به دوستانی گفتم که با هم سر چهارراه ایستادهبودیم. نزدیک که شد مثل شبهای قبل، سلام و احوالپرسی کرد. باز هم درحالیکه دستم را میفشرد، گفت: «محمدرضا! بیا بریم مسجد. فایدهاش چیه که اینجا ایستادی و وقتت رو تلف میکنی؟» با دست چپم دستش را از دستم باز کردم و گفتم: «داریم با بچهها حرف میزنیم، شما برین!»
او جدا شد و رفت. یکی از بچهها گفت: «آخه اون از جون تو چی میخواد؟ دور میزنه و بهت گیر میده. مگه اون وکیل و وصی توئه؟» گفتم: «بیخیال! حالا که رفت.» یکی دیگر از بچهها گفت: «همین آدمهای بیعقلن که دور و بر آخوندها جمع میشن و اونها هم فکر میکنن که اختیار مملکت دست خودشونه، بعد هم هر کاری دلشون میخواد میکنن.
یکی دیگر از بچهها دوید توی حرفش و گفت: «روزنامه انقلاب اسلامی رو خوندین؟ روزنامه دیروز رو؟ برین بخونین و ببینین بنیصدر راجع به کارشکنی روحانیون چی گفته؟ امثال جعفر نمیخوان غير خودشون کسی کارهای باشه. من اگه جای تو باشم جواب سلامش رو هم نمیدم. حسابی عصبانیام کردند. دلم میخواست که دفعه دیگر که جعفر را میبینم، حالش را بگیرم. حرفهای ما حسابی گل انداختهبود و زمان به سرعت میگذشت. هنوز بحثها ادامهداشت که جعفر برگشت.
باز هم سلام کرد. نمیدانم چرا وقتی نگاهم به نگاهش گره میخورد، شرمسارش میشدم. سلام کرد و بچهها با بیاعتنایی جواب سلامش را دادند. پرسید: «نمیآی بریم طرف خونه؟» گفتم: «نه، شما برین. من حالا هستم. داریم با بچهها صحبت میکنیم.»
گفت: «از سرِ شب تا حالا صحبت کردین چه نتیجهای گرفتین که از این به بعد بگیرین. اینکه درِ گوش شما بخونن روحانیون نمیذارن رئیسجمهور کار کنه و براش دندهپنج درست میکنن. یکیتون بگه و اون یکی هم تأیید کنه، کاری درست میشه؟»
یکی از بچهها گفت: «آقا علم غیب هم داره و ما نمیدونستیم. شما این چیزها رو از کجا میدونین؟»
گفت: «خب، گیرِ کار همینجاست. شما فکر میکنین که غیر از خودتون کسی نه روزنامه میخونه و نه از جایی خبر داره. مثل بقیه فکرهایی که میکنین. مثل اون فکری که میگه: ’مسجد رفتن و به حرفهای خدا و پیغمبر گوش کردن و اینجور چیزها مال آدمهای آُمل و بیمغزه و روشنفکر کسیه که در برابر اونها باشه. ‘من حرفم با پسرعمومه. اگه اون هم جوابم کنه و بگه که از حرفهام ناراحته دیگه به اون هم حرفی نمیزنم.»
یکی از بچهها گفت: «آخه قربونت برم! این آقا با چه زبونی بگه که نمیخواد حرفهای مزخرفِ شما رو بشنوه؟ شما که از رو نمیرین والا وقتی اون تحویلتون نمیگیره یعنی چی؟» نخواستم که بیشتر از این، بین او و بقیه مشکل پیش بیاید. وارد موضوع شدم و گفتم: «جعفرجان! بیخود خودت رو خسته میکنی. من و تو هیچوقت زبون همدیگه رو نمیفهمیم. پس بهتره که هر کدوم راه خودمون رو بریم.»
دستم را در دستش گرفت و گفت: «پس بذار آخرین حرفم رو بهت بگم، بعد هرطور که تو خواستی رفتار میکنیم. بهت میگن: «ما که با دینِ خدا مخالفتی نداریم اما قرآن و روایاتی که توی کتابها هست، خودمون سواد داریم و میخونیم. اینها برای هیچ مسألهای خودشون رو کارشناس میدونن جز دین. چرا اینها یک آمپول رو به دست رفتگر شهرداری نمیدن که براشون تزریق کنه؟ اما به دین و خدا و پیغمبر میرسن، خودشون میشن کارشناس. ببین عزیزم! توی این تفکر اول روحانیت کنار گذاشتهمیشه و بعدش امام و پیغمبر و بعد خودِ خدا. این روش تازه هم نیست. از وقتی خدا پیغمبرش رو فرستاده این چیزها بوده.»
از هم جدا شدیم و روزبهروز رابطه ما سردتر شد. هر وقت مرا میدید، سلام و احترام میکرد ولی من رغبتی به او نشان نمیدادم. یکی دو سال بعد، او ترکِ تحصیل کرد و به سپاه رفت. رابطه ما باز هم ضعیفتر شد.او شهيد شد. مدتی گذشت و از طرف هنرستان یک ماهی به جبهه رفتیم. در آن یک ماه متوجه حرفها و نصیحتهای او و بیاعتباری روش و کار خودم شدم. درست میگفت. او عاقبت به خیر شد.
بیا تا ببینی زیبایی در چیست!
شب بود که خبر شهادت احمد به ما رسید. لباس مشکی به تن کردیم و با چند نفر از فامیل، به سپاه رفتیم. شور و نشاط در چهره جعفر موج میزد. گفت: «لبخندِ روی لبهای احمد، لبخند رضایته.»
به خاطر تضادی که از گذشته با او داشتم، حرفش را به تمسخر گرفتم. با خودم گفتم: «مُرده، مُرده است. فرقی نمیکنه که زخمی به تن داشتهباشه یا نه. این آدم دست از حرفهای بیاساسش بر نمیداره.»
همه محیط را سیاه و تاریک میدیدم. معنى فوز عظیم شهادت را نمیفهمیدم. فقط دلم میخواست به سبک مردههای معمولی برای احمد گریه کنیم و مراسم بگیریم. (عند ربهم يرزقون) را نمیفهمیدم. همهچیز را تمامشده میدانستم.
احمد و جعفر از کودکی با هم بسیار صمیمی بودند و راهشان را از همان نوجوانی از بقیه بچههای محل جدا کردند. گویا با هم عهدی داشتند. آن همه شادمانی در چهره جعفر را نمیفهمیدم برای چیست. یک روز که در خیابان به هم برخوردیم، گفت: «راهت غلطه، بیا و دست بردار! اگه میخوای بفهمی راه درست کدوم راهه، یک بار هم که شده بيا جبهه. بیا تا ببینی زیباییها در چیست.»
از آن به بعد دیگر مرخصی هم نیامد تا شهید شد. تازه فهمیدم دلیل شادمانی او این بود که داشت نوبت به او میرسید.
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت
مروری بر زندگی شهید جعفر تبریزیان