خوشحال میشم تو بهشتمون ببینمت!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید جعفر تبریزیان چهارم آبان ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان ديده به جهان گشود. پدرش فضلالله و مادرش صغری نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و ششم آبان ۱۳۶۲ در پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به پا، شهيد شد. مزار او درگلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش واقع است.
برای زنده نگهداشتن اسم امام حسین (ع) شهید شد
از من پرسیدند: «وقتی خبر شهادت پسرتون رو به شما دادن، چه حالی پیدا کردین؟»
گفتم: «پسرم همیشه میگفت: «اینها میخوان اسم امام حسین (ع) نباشه. ما هم میخوایم یزید نباشه. میجنگیم در راه عقیدهمون و دفاع میکنیم از آنچه خدا برامون تعیین کرده.»
روز اربعین امام حسین (ع) جنازه پسرم را آوردند. در عین غصهدار بودن برای از دستدادن بچهمان، خوشحال بودیم که برای زنده نگهداشتن اسم امام حسین (ع) شهید شد.
(به نقل از پدر شهید)
خوشحال میشم تو بهشتمون ببینمت
زنگ تفریح خورد. مثل همه بچهها به حیاط آمدم. درِ هنرستان درست روبهرویم قرار داشت. جعفر از در وارد شد. یک راست به سراغم آمد. طبق معمول پیش از من سلام کرد. برای وداع آمدهبود. مصافحه و احوالپرسی کردیم و گفت: «تو پسر عموی منی، به خدا دوستت دارم. اگه بهت میگم دست از بعضی کارهات بردار و به جبهه بیا، برای اینه که نمیخوام بدعاقبت بشی.»
باز هم از حرفهای او ناراحت شدم اما نمیدانم چرا مثل دفعات قبل نتوانستم با حرفهای نیشدار خودم او را برنجانم. من دنیا را میخواستم و او آخرت را. در عینِحال، گفتم: «کِی میخوای بری؟»
گفت: «امروز ظهر. گفتم: «نمیشد بیشتر بمونی؟»
گفت: «رضاجان! بهشتِ ما جبهه است، وقتی اینجا میآم انگار توی زندونم. اگه به خاطر انجام وظیفه نبود، سال تا سال هم نمیاومدم. اینجا که میآم از دلتنگی میخوام منفجر بشم.»
خداحافظی کردیم. چند قدم رفت. برگشت و گفت: «راستی نمیخوای بهشت ما رو ببینی؟ خوشحال میشم اونجا ببینمت.»
باید به کلاس میرفتم. او هم به کلاسی رفت که خدا برایش گذاشتهبود. قبول شد و به بهشت ابدی رفت.
(به نقل از پسر عموی شهید، محمدرضا تبریزیان)
توشهای برای آخرت
پرسید: «برای چی میخوای وارد سپاه بشی؟ اگه فقط برای اشتغاله، ادارات دیگه استخدام میکنن. وارد سپاه شدن شهید و مجروح شدن داره، از خودگذشتگی میخواد!»
توجیهش کردم که در دوره سربازی، رفتار همراه با اخلاص برادران سپاه را در پیرانشهر دیدم. دلم میخواهد در جمع آدمهایی نفس بکشم که همتشان برای آخرت است.
فرم را از من گرفت و تکمیل کرد و گفت: «به جمع پاسداران خوش آمدی!»
(به نقل از دوست شهید، بهرام جوانمرد)
ترحم به اسیر
فقط چند کلمه عربی به ما یاد دادهبودند. هوا داشت روشن میشد. ما پشت سومین خاکریز بودیم. یکوقت متوجهشدیم که انگار چیزی بالا و پایین میرود. وقتی دقت کردیم، دیدیم که سرباز عراقی است.
جعفر جای من نشست و گفت: «هوات رو دارم، برو اسیرش کن!»
به طرفش حرکت کردم. ایست دادم. سر جایش میخکوب شد. اسلحهاش را انداخت و دستش را روی سرش گذاشت.
اسلحهاش را برداشتم و او را جلو انداختم. هوای خنکی بود. چشمم به اُورکت خوبی که به تن داشت گیر کرد. ساعت خوبی هم داشت.
وقتی به پشت خاکریز خودمان رسیدم، خواستم که اُورکتش را در بیآورم. به جعفر گفتم: «از ساعتش گذشتم ولی این اُورکت بدجوری چشمم رو گرفته!»
گفت: «تو که از ساعت گذشتی از اُورکت هم بگذر! اگه تو سردته اون بدبخت هم سردشه. خدا رو خوش نمیآد، اون اسيره توی دست تو ... راستش خجالت کشیدم. او را به عقب بردیم و تحویل دادیم.
(به نقل از همرزم شهید، صفر اختری)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت
مروری بر زندگی شهید جعفر تبریزیان