پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۴
نوید شاهد - خواهر شهید "علی احمدی" می‌گوید: «نمی‌دانم آن روز پدر به تیر آهن‌ها چه می‌گفت! به آن‌ها که در یک ردیف منظم روی هم چیده شده‌بود، دست می‌کشید و گریه می‌کرد.» نوید شاهد سمنان توجه شما را به خاطراتی خواندنی از این شهید والامقام جلب می‌کند.

نمی‌دانم آن روز پدر به تیر آهن‌ها چه می‌گفت!


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید علی احمدی پانزدهم مهر ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش ابراهيم و مادرش صنمبر نام داشت. تا پايان دوره ابتدايی درس خواند. کارگر بنایی بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. هفتم آبان ۱۳۶۴ در سردشت توسط گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد. پيكر او را در گلزار شهدای روستای حسینان منطقه سركوير زادگاهش به خاک سپردند. 


با همه وجودم دامادی علی را تبریک گفتم

من مهاباد بودم و علی پیرانشهر، مرخصی گرفته‌بود تا به خانه بیاید. پیچ پیرانشهر انفجاری توسط افراد کوموله صورت گرفت و علی در آن‌جا از ناحیه سر زخمی شد. او را به بیمارستان امام خمینی در تبریز بردند. در آن زمان من نیز برای آموزش امدادگری از طریق سپاه به تبریز رفته‌بودم. فاصله چندانی با هم نداشتیم، اما من نمی‌دانستم که زخمی شده. بعد از یک هفته در‌حالی‌که من سر کلاس بودم مسئول آموزشگاه آمد و گفت: «آقای احمدی من براتون مرخصی نوشتم برای سرکویر.» 

بلافاصله راه افتادم. علت مرخصی‌ام را نمی‌دانستم اما همان‌جا یادم آمد چند شب پیش خواب دامادی علی را دیده‌بودم. بلافاصله به راه‌آهن تبریز رفتم و به سوی سمنان حرکت کردم. یک نان سنگک هم گرفتم و از آن‌جایی که شام نخورده‌بودم ساعت چهار صبح که به خانه رسیدم، صبحانه مفصلی خوردم. همه فکر می‌کردند من که تبریز بودم خبر شهادت على را می‌دانم، اما این‌طور نبود. وقتی خبر را شنیدم با همه وجودم دامادی علی را تبریک گفتم.

(به نقل از برادر شهید)


نمی‌دانم آن روز پدر به تیر آهن‌ها چه می‌گفت!

نمی‌دانم آن روز پدر به تیر آهن‌ها چه می‌گفت! به آن‌ها که در یک ردیف منظم روی هم چیده شده‌بود، دست می‌کشید و گریه می‌کرد. آن‌ها را تازه آورده‌بود و ضدِ زنگ زده‌بود.

تصمیم داشت بنایی کند. حتماً از علی خاطره داشت.

بعد از شهادت علی اولین بار بود که پدر برای آبیاری به باغ می‌آمد. من را هم برده‌بود. با دیدن باغ توی سر و صورتش می‌کوبید و گریه می‌کرد. من بچه بودم، اما می‌دانستم پدر این کار را نباید بکند. التماسش کردم و دستش را چسبیدم و گفتم: «بابا گریه نکن!»

به نگاه ملتمسانه‌ام چشم دوخت و گفت: «نمی‌تونم. این باغو می‌بینی؟ همه‌جا، جای دستای اونه؛ روی دیوارها، روی زمین، حتی این‌جا روی این تیرآهن‌ها ...

بعد با دست‌هایش تنه باریک و رقصان نهالی را به آرامی گرفت و آهسته گفت: «این درختا‌رو او نگه داشته، من پاشون خاک ریختم.»

گریه پدر ادامه داشت و من او را با خاطراتش تنها گذاشتم. 

(به نقل از خواهر شهید)


من عاشق شهادتم

زمانی که علی در گردان ضربتی بود برای هر کاری داوطلب می‌شد. حتی برای مین‌یابی و در جواب اصرارها و صحبت‌های ما برای نرفتنش می‌گفت: «منو از چی می‌ترسونین؟ من عاشق شهادتم. باید برم و تا وقتی خدمتمو تموم نکنم به خونه هم برنمی‌گردم!»

(برادر شهید به نقل از هم‌رزمش)


علىِ من جانش رو برای اسلام فدا کرده ...

یک‌بار از طرف ارتش به دیدن پدر آمده‌بودند و قصد داشتند مقداری پول به ایشان دهند، اما قبول نمی‌کرد. هر چه اصرار کردند حرف پدر یکی بود. می‌گفت: «نمی‌خوام به خاطر خونی که شهیدم در راه اسلام داده پولی بگیرم و خونش رو پای‌مال کنم. على من جانش رو برای اسلام فدا کرده و هدیه‌ای بوده که خداوند به من داده و حالا هم هدیه‌اش رو از من پس‌ گرفته.» 

(به نقل از خواهر شهید)


نماز اول وقت

در اولین خط پدافندی کربلای پنج، آتش دشمن بسیار زیاد بود؛ طوری که تدارکات نمی‌توانست غذای بچه‌ها را با اسلحه و مهمات رد و بدل کند، حتی جا‌به‌جایی مجروح هم سخت بود.

در آن شرایط نماز اول وقت على ترک نمی‌شد. با نماز به چنان آرامشی می‌رسید که مستحبات و نافله‌ها را نیز در کنارش داشت.

(به نقل از هم‌رزم شهید، شیخ محمد قدرتی)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت


مروری بر زندگی معاون تنها گردان تکاور پیرانشهر؛ شهید علی احمدی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده