ماجرای قبرهای پشت تپه
یک ساعت مانده به اذان مغرب، سیدرضا و قنبر غیبشان می زد. هرچی اصرار می کردیم که کجا می روید و چه می کنید، چیزی نمی گفتند. به قنبر گفتم:« تو چه جور رفیقی هستی که داری یک چیزی رو ازمن پنهون می کنی؟ خب بگو کجا می رین؟». اصلاً جوابم را نداد و فقظ خندید. من و محمدرضا تصمیم گرفتیم از کارشان سر در بیاوریم. دوربین عکاسی برداشتیم و رفتیم دنبالشان به بهانه عکس یادگاری گرفتن. آنها از تپه ای بالا و به پشت آن رفتند. بالای سرشان که رسیدیم، چیز عجیبی دیدیم. قبری کنده بودند و داشتند زیارت عاشورا می خواندند. چه گریه ای! چه راز و نیازی! دعاشان که تمام شد، جلو رفتیم و گفتیم:« پس شما می اومدین اینجا و به ما نمی گفتین؟»
قنبر گفت:«هر کی توی این قبرها بخوابه حتماً شهید می شه.»
گفتیم:«این حرفها چیه؟»
سیدرضا گفت:«راست می گه، اگه توی این قبرها بخوابین، حتما! شهید می شین.»
گفتم:« من می خوابم ببینم چی می شه.»
و رفتم توی قبر و دراز کشیدم. ترسیدم و تند پریدم بیرون. آنها خندیدند و گفتند:« دیدی طاقتش رو نداری؟»
گفتم:«پس بذارین یک عکس از شما بگیرم.»
همانطور که توی قبر نشسته بودند عکسی از آنها انداختم که هنوز دارمش و گاهی به یاد شهید سیدرضا کیا و شهید قنبر رفیعیان به آن خیره می شوم و می گویم:« خدایا! اونا کی بودن؟!»