مطمئن شدم که شهید می شود!
من اهل جبهه ام
رویش نمی شد رو در رو با من حرف بزند. پیغام داد:« من اهل جبهه ام، اگه راضی هستی جواب مثبت بده.»
کمک در خانه
می دانستند که در کارهای خانه به من کمک می کند. برادرش ناراحت می شد و می گفت:« مرد نباید توی کار زن دخالت کنه.»
حرمت می گذاشت و چیزی نمی گفت، اما بازهم به من کمک می کرد.
نمازش رنگ و بوی شهادت داشت
نمازش را که می دیدم، به او می گفتم:« تو شهید می شی.»
می خندید و می گفت:«بادمجان بم آفت نداره.»
چنان غرق نماز و راز و نیاز می شد که مطمئن شدم او شهید می شود، تا جایی که بعد از به دنیا آمدن بچه اولمان گفتم:«دیگه نمی خوام بچه دار بشم.»
گفت:« باخدا باش. هر چی خدا بخواد همون میشه.»
بغض کردم و گفتم:«برام سخته.»
من شهید می شوم
شب آخری که پیش ما بود، گفت:« این دفعه دیگه برنمی گردم.»
گفتم:«تو که می گفتی بادمجان بم آفت نداره و من شهید شدنی نیستم.»
گفت که امام را خواب دیده. گفت که امام سر دو راهی ایستاده بود و راهی را به او نشان داد و فرمود:« این راه رو مستقیم برو، می رسی به کربلا.»
آن شب دعای کمیل گوش می کرد و اشک می ریخت. گفتم:« چرا این قدر بی قراری می کنی؟»
گفت:«من شهید می شم.»
انگار برای رسیدن به آرزویش عجله داشت که این قدر بی قراری می کرد.
خداوند به شما صبر خواهد داد
بار آخری که می رفت جبهه، گفتم:« اگه تو بری و شهید بشی، خودم رو میندازم زیر ماشین که بچه هات دو طرفه یتیم بشن.»
خندید و گفت:«خودت رو بنداز زیر تریلی که کار یکسره بشه. دوست ندارم فقط دست و پات بشکنه و وبال اطرافیان بشی.»
بعد مکثی کرد و گفت:«تو این کار رو نمی کنی. من مطمئنم. خدا بهت صبر می ده.»
(به نقل از همسر شهید)