"عبدالله" مثل یک پدر بود!
مثل پدري که هر چه دارد در راه بچه
هایش ایثار می کند و کم نمی
گذارد، عمل می
کرد. هر کاري می
کرد برگرفته از اخلاق اسلامی و الگویی براي ما جوانترها بود. به بچه هاي تدارکات سفارش میکرد :« حق ندارین تا غذا به همه چادرها ندادین به چادر فرماندهی ببرین! نکنه یک موقع کسی گرسنه بمونه و ما سیر باشیم .«!
یک روز توي خط هنداونه می دادند. خودش نظارت می کرد تا بی انصافی در تقسیم نشود. آخر کار هم هنداونه
هاي کوچک را به طرف سنگر فرماندهی آورد. من هم که جزو کادر گردان بودم به شوخی گفتم :«عبد االله ! اگه اجازه بدي، اینها رو هم ببرم بدم به بچه ها ! اینا که به درد خوردن نمیخوره .»
(به نقل از حجت الاسلام حسن فریدون، همرزم شهید)
سرکشی شبانه به چادرها
در یکی از شبهاي دي ماه سال شصت و پنج حدود ده نفر داخل یک چادر خوابیده بودیم. نیمه هاي شب بود. با صداي ضعیفی از خواب بیدار شدم. داخل چادر را به همان صورتی که خوابیده بودم زیر نظر گرفتم. ورود عبدالله را به طور آرام دیدم. آهسته پتویی را که از روي یکی از برادران کنار رفته بود به رویش انداخت. بعد هم از چادر خارج شد. من اصلاً وانمود نکردم که متوجه حرکتش شدم . اگر می فهمید ناراحت می شد. بعد از این ماجرا مطلع شدم که کار هرشب او است. به همه چادرها سر می زند و مواظب بچه هاست تا مریض نشوند. او تنها فرمانده گردان نبود؛ بلکه براي بچه ها نقش پدر را داشت.
(به نقل از صدرالله کریمی،همرزم شهید)
دورکردن مگس ها
داخل خاك عراق مأموریت داشتیم. یک روز با بچه ها مشغول صحبت شدیم. مگس هاي آن منطقه مثل پشه نیش می زدند. موقع خواب از نیش مگس در امان نبودیم. مدام باید آنها را از خودمان دور می کردیم. یکی از بچه ها خیلی خسته بود و زود خوابش برد.
شهید شهروي وقتی دید مگس ها دارند او را اذیت می کنند، شروع کرد به چرخاندن چفیه؛ مثل پنکه. آنقدر چرخاند تا او خوابید و بیدار شد.
وقتی بیدار شد، گفت:« مثل اینکه امروز فانتوم هاي صدام بنزین نداشتن! به سراغم نیامدن و راحت خوابیدم !»
بچه ها گفتند:« نه بابا! خیلی هم پرواز داشتن. ولی عبد االله با پنکه اي که روي تو به حرکت در می آورد اونها رو دور میکرد.»
(به نقل از حسین فانی،همرزم شهید)
منبع:کتاب آشنای ره عشق/نویسنده:حبیب الله دهقانی