چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۲۲
نوید شاهد - دختر شهید "ابوطاب نقاشیان" نقل می‌کند: «دلمان نمی‌آمد از او جدا شویم. اتوبوس آمده‌بود و رزمندگان هر کدام بعد از خداحافظی با خانواده‌شان سوار می‌شدند. انگار پدر از ما فرار می‌کرد، از خواهر کوچکم ...» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گران‌قدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب ‌می‌کنیم.

خاطره 2 نقاشیان


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید ابوطالب نقاشیان دوم شهريور ۱۳۰۴ در شهرستان سمنان چشم به جهان گشود. پدرش يوسف و مادرش بلقيس نام داشت. تا سوم ابتدايی درس خواند. فروشنده بود. سال ۱۳۲۵ ازدواج كرد و صاحب سه پسر و شش دختر شد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و ششم آبان ۱۳۶۲ در پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. مزار وی در امامزاده يحيای زادگاهش واقع است.


انگار پدر از ما فرار می‌کرد

آن شب همه بچه‌ها در خانه ایشان جمع بودیم تا برای رفتن بدرقه‌اش کنیم. زمان رفتن فرا رسید. او اول به منزل شهید محمدعلی سلطانی رفت و به خانواده‌اش سر زد؛ بعد آمد ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد.

مادر جلوی در کاسه آب و قرآن در دست داشت تا از زیر قرآن ردش کند. آب را پشت سرش ریخت. 

ما هم راهی شدیم. دلمان نمی‌آمد از او جدا شویم. به مسجد امام رسیدیم. اتوبوس آمده‌بود و رزمندگان هر کدام بعد از خداحافظی با خانواده‌شان سوار می‌شدند. پدر هم رفت داخل اتوبوس نشست و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. خواهر کوچکم که شش ساله بود، گریه می‌کرد.

انگار پدر از ما فرار می‌کرد، از خواهر کوچکم؛ مادر گفت: «ابوطالب! چرا این‌قدر عجله داری؟ جبهه فرار نمی‌کنه.» و با گوشه چارقدش اشکش را پاک کرد.

پدر گفت: «این بچه رو از من دور کنین طاقت دیدن گریه‌هاش رو ندارم. می‌ترسم با دیدن اشکش احساس بر من غلبه کنه و نتونم ازش دل بکنم.» اتوبوس حرکت کرد. او رفت و دیدار ما به قیامت کشید.

(به نقل از دختر شهید)


باید خودمون رو ثابت کنیم

زمان پیروزی انقلاب بود و هول و ولای انقلابیون. توی تظاهرات در پخش عکس و اعلامیه حضرت امام (ره)، ابوطالب پیشگام بود.

بعد از نماز از مسجد که می‌خواستیم به خانه برویم، گفت: «امشب نباید بخوابیم.»

گفتیم: «پس باید چه‌کار کنیم؟» 

گفت: «یازده شب این‌جا هم‌دیگر رو می‌بینیم.»

سر قرار حاضر شدیم. توی کوچه‌ پس‌کوچه پشت سرش راه افتادیم.

گفت: «همه با هم فریاد بزنیم: مردم! هوشیار و آگاه باشین، الان که وقت خواب نیست، انقلاب داره پیروز می‌شه.»

با گاردی‌ها در می‌افتادیم. ابوطالب می‌گفت: «باید خودمون رو ثابت کنیم. تهدیدی نباید شما رو بترسونه و از هدف باز داره.»

(به نقل از دوست شهید)


دود از کنده بلند می‌شه

به عملیات والفجر چهار نزدیک می‌شدیم. باید بیشتر آموزش می‌دیدیم. یک بار مجبور شدیم به مدت طولانی راهپیمایی داشته‌باشیم. ابوطالب نقاشیان با توجه به سن زیادی که داشت، جلوتر از بقیه می‌رفت. این کارش باعث شگفتی بچه‌ها شد.

بهش گفتیم: «حاج ابوطالب! جلوی ما حرکت کن تا هواتو داشته باشیم.»

خنده معنی داری کرد و گفت: «دود از کنده بلند می‌شه، شما مراقب خودتون باشین.»

به شوخی گفتیم: «بچه‌هات تو رو به ما سپردن، اگه یک تار از موت کم شه باید جواب پس بدیم.»

گفت: «باید خودمون رو به خدا بسپاریم، او مراقب همه مونه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، رحیم یحیایی)


هر طور شده باید برم خط

حبیب‌بن‌مظاهر گروهان ما معروف بود. به فرمانده‌مان، حاج‌محمود اخلاقی، اصرار می‌کرد و می‌گفت: «هر طور شده باید برم خط.»

آقای اخلاقی گفت: «حاج ابوطالب! تو پیرمردی و نمی‌تونی، باید تا صبح صبر کنی.»

از او اصرار و از فرمانده انکار. من در تدارکات بودم. ساعت حدود ده و نیم شب بود.

رفتم سوار ماشین شوم که راه بیفتم، دیدم او جلوی ماشین نشسته‌است. با تعجب گفتم: «مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟» 

جواب داد: «راه بیفت بریم! الان با صبح چه فرقی می‌کنه؟»

مجبورم کرد که ببرمش. او را جلوی چادر تدارکات پیاده کردم و خودم برگشتم.

بچه‌ها گفتند: «توی سنگری که او و چهار نفر دیگه بودن، توپ مستقیم به سنگرشون خورد و همه شهید شدن.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حبیب‌الله کارگران)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت


امر به معروف و نهی از منکر را وظیفه‌اش می‌دانست؛ مروری بر زندگی شهید ابوطالب نقاشیان

حبیب‌بن مظاهر؛ لقب شهید نقاشیان




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده