يکشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۴۶
نوید شاهد - مادر شهید "حسن مهرابی" نقل می‌کند: «بعد از شهادت حسن یکی گفت: شهدا که می‌میرن کسی بالاسرشون نیست؛ اون‌ها تنها از دنیا می‌رن. همون شب خواب دیدم توی بیابون یک پرده نصب شده، یکی پرده رو کنار زد و گفت ...» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

خاطره حسن مهرابی 2

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسن مهرابی سی‌ام شهريور ۱۳۴۹ در شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش علی و مادرش صديقه نام داشت. دانش‌آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و دوم آبان ۱۳۶۴ در خندق عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش به خاک سپردند.


هزار تکه شد و بر زمین ریخت

وقتی پدر و برادرش از جبهه آمدند، اجازه پدر را گرفت. 

برای جلب رضایت من، کنارم نشست و دستانم را در دستانش گرفت و بوسيد.

پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «برو پسرم! برو که یه وقت حضرت زهرا (س) از ما گله نکنه که چرا ندای (هل من ناصر ینصرنی) پسرم رو جواب ندادین!»

او رفت و پشت سرش آب ریختم؛ اما هزار تکه شد و بر زمین ریخت. امیدی به برگشتنش نداشتم. دلم آگاه شده‌بود که دیگر بر نمی‌گردد و شهادتش لبیکی به ندای یاری حسین (ع) می‌گردد.

(به نقل از مادر شهید)


شهدا تنها نیستند! امام‌حسین (ع) بالای سرشونه!

بعد از شهادت حسن یکی گفت: «شهدا که می‌میرن کسی بالاسرشون نیست؛ اون‌ها تنها از دنیا می‌رن.»

دلم سوخت، با خودم گفتم: «الهی بمیرم! بچه‌ام تک و تنها تو بیابون از دنیا رفته!»

همون شب خواب دیدم توی بیابون یک پرده نصب شده، یکی پرده رو کنار زد و گفت: «نگاه کن شهدا تنها نیستند! ببین امام‌حسین (ع) بالای سرشونه!»

سه بار این کار را تکرار کرد و من از خواب بیدار شدم. لبخند رضایت بر لبانم نشست و گفتم: «خوشا به حالتان که تو آغوش آقا از دنیا رفتید!»

(به نقل از مادر شهید)


او دیگر شرمنده هیچ‌کس نبود

حسن و على غریب‌بلوک را به خاطر سن کمی که داشتند، به جبهه اعزام نمی‌کردند. یک روز چند لباس و شلوار روی هم پوشیدند و یک اورکت هم روی آن‌ها و به سپاه رفتند.

مسئول اعزام آقای رجبی بود، گفت: «شما همین چند روز چقدر چاق و بزرگ شدید!»

یکی از بچه‌ها گفت: «دل اون‌ها رو نشکن! اجازه بده برن برای آموزش!»

آن بار آن‌ها را بر خلاف همیشه برنگرداند. بعد از سه ماه آموزش به جبهه اعزام شدند.

من از اعزام آن‌ها باخبر نبودم. یک روز به حمیدیه آمد. ما برای آخرین بار آن‌جا هم‌دیگر را دیدیم.

گفت: «می‌خوام برم دامغان؛ ولی چون على شهيد شده روم نمی‌شه! از پدر و مادر على خجالت می‌کشم!» 

مأموریتش را تمدید کرد. ده روز از دیدار ما گذشته‌بود که باخبر شدم حسن به شهادت رسیده‌است. جنازه‌اش را آوردند و او دیگر شرمنده هیچ‌کس نبود.

(به نقل از برادر شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی


برای ادای دین، هرکاری برای دفاع از میهن انجام می‌داد؛ مروری بر زندگی شهید حسن مهرابی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده