نوید شاهد - هم‌رزم شهید "رضا ملکیان برمی" نقل می‌کند: «مشغول پاک‌سازی جاده بانه-سردشت شدیم. همان‌جا بود که رضا آمد و به بچه‌ها گفت: کار سخته! باید استوار باشید! از قله‌های بلند به خاطر اسلام بالا بروید و افتخارآفرینی کنید! حرف‌هایش شور و شوق به جان بچه‌ها داد.» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت فرمانده گردان تخریب کرمانشاه، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

تقدیر بود تو کردستان شهید بشم!


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید رضا ملکیان ‏برمی هجدهم آبان ۱۳۳۶ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی ‏اکبر، کارگر بود و مادرش صغری نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. ششم شهریور ۱۳۶۱ با سمت فرمانده گردان تخریب در کرمانشاه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش قرار دارد. 


اطاعت از پدر

پدر مثل همیشه یکی‌یکی ما را از خواب بیدار کرد. هنوز به سن تکلیف نرسیده‌بودیم. راستش نماز را هم درست بلد نبودیم؛ اما پدر وادارمان می‌کرد پشتش به نماز بایستیم؛ ما هم اطاعت می‌کردیم.

من، رضا، احمد، محمود و ... بعد هم هر کاری پدر می‌کرد تکرار می‌کردیم.

(به نقل از خواهر شهید)



تقدیر بود تو کردستان شهید بشم!

بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر بچه‌ها از جنوب برگشتند. وقتی چشمم به چشمان رضا افتاد، تازه فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده‌بوده. بی‌اختیار از جا بلند شدم و به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم. 

به آرامی به پشتش زدم و گفتم: «الحمدالله زنده برگشتی!»

خندید و گفت: «تقدیر بود که برگردم و تو کردستان شهید بشم!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، عزت‌الله حیدری)


از قله‌های بلند به خاطر اسلام بالا بروید

در قالب یک گردان سازماندهی شده حرکت کردیم؛ رفتیم سقز و بعد هم بانه. تجهیزات گرفتیم و مشغول پاک‌سازی جاده بانه-سردشت شدیم.

همان‌جا بود که رضا آمد و به بچه‌ها گفت: «کار سخته! باید استوار باشید! از قله‌های بلند به خاطر اسلام بالا بروید و افتخارآفرینی کنید!»

حرف‌هایش شور و شوق به جان بچه‌ها داد. زمستان تمام نشده‌بود که جاده بانه به سردشت باز شد و ما به کرمانشاه برگشتیم.

(به نقل از هم‌رزم شهید، عزت‌الله حیدری)


ما همه جا هستیم!

اولش فکر کردم خیالاتی شدم. فکر کردم کسی شبیه رضا را دیده‌ام اما وقتی نزدیک‌تر آمد و سلام و احوال‌پرسی کرد، یقین پیدا کردم خودش است.

با تعجب گفتم: «دایی‌جان! این‌جا تو جبهه جنوب چه‌کار می‌کنی؟ خبرتو از جبهه‌غرب از سردشت و پیرانشهر داشتم!»

خندید و گفت: «ما همه جا هستیم! وقتی جبهه‌غرب کاری نباشد و این‌جا عملیات باشه خودمونو می‌رسونیم این‌جا!»

 زدم به پشتش و گفتم: «شیرت حلالت! الحق که به دایی‌ات رفتی!»

(خواهر شهید به نقل از دایی شهید)


امشب هم نتونستم از این بچه سبقت بگیرم!

طبق معمول هرشب، یکی دو ساعتی خوابیدم و برخاستم. وضو گرفته برای ادای نماز شب وارد مسجد شدم. 

تا کلید برق را زدم، رضا را دیدم که گوشه‌ای مشغول نماز و عبادت بود. خندیدم و با خودم گفتم: «امشب هم نتونستم از این بچه سبقت بگیرم!»

(خواهر شهید به نقل از هم‌رزم شهید)


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده